دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


شهادتت آغاز یک پایان است!


| ارسال در «دل‌نوشت» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۲۱:۴۹ روز دوشنبه ۱۶ دی ۹۸ |


هوا هوای جنگ بود، در حیاطی محفوظ و محصور بین چند ساختمان بلند در محیطی اردوگاهی با خانواده روی چمن نشسته بودیم، یکدفعه یکی از ساختمان‌ها با صدایی مهیب از بن کنده شد و افتاد روی ساختمانی دیگر! هنوز در بهت فروریختن ساختمان بودم که با صدای تلفن از خواب پریدم! گوشی را برداشتم، گفت: «سلام خبر داری چی شده؟» گفتم نه! گفت: «حاج قاسم رو زدن!»، یک‌دفعه پشت تلفن یخ کردم، دنیا روی سرم خراب شد، انگار فروریختم! می‌خواستم تلفن را پرت کنم سمتی، اما توی شوک بودم، تلویزیون را روشن کردم، دیدم مجری پیام تسلیت آقا را می‌خواند! و سوال‌ها مثل قطار اشک‌ها ردیف شدند: مگر حاج قاسم هم زدنی بود؟ آخر چه زود نوبت پیام تسلیت رسید؟ به همین سادگی؟ درست وقتی که ما خواب بودیم؟ از آن لحظه تا حالا، آن سوال‌ها و مرور لحظه شنیدن آن خبر، تبدیل به ترجیع‌بند لحظه‌هایم شده!

بی‌قرارم و چند روزی است که دلم می‌خواهد دست به قلم ببرم و برایت چند جمله بنویسم، اما چگونه می‌گنجد که حقیر سراپاتقصیری چون من، ز امیر بی‌نظیری چون تو بنویسد؟ ‏چرا که نه تو در وصف من می‌گنجی و نه من لایق نوشتن از تو ام. اما چه کنم که دلم طاقت نمی‌آورد از فرط بی تابی، بغض سنگین توی گلویم دارد خفه‌ام می‌کند و از پا درمی‌آورد مرا. ‏آخر می‌دانی؟ بعد گذشت چند روز از شهادتت، از ترس اینکه حال پدرم پشت گوشی خراب شود، هنوز جرأت نکرده‌ام با او تماس بگیرم، خواهرم پیام داده که هربار گوشی بابا زنگ میخورد فکر می‌کند تو باشی، حالا چند روز است که مدام دارد گریه می‌کند و می‌گوید لباس و پوتین بیاورید میخواهم دوباره بروم...

همه دل‌شکسته‌ایم حاجی! در این چند روز وقتی دیدم در وسط معرکه، یک طرف حاج قاسمی‌ها اشک می‌ریزند و آن طرف، آمریکایی‌ها، اسرائیلی‌ها، سعودی‌ها، بعثی‌ها، داعشی‌ها، رجوی‌ها، براندازها، همراه بی‌بی‌سی و اینترنشنال نشین‌ها هلهله می‌کنند؛ تاب نیاوردم و خونم به جوش آمد. براستی که امروز خون حاج قاسم چه معیار عجیب و دقیقی برای حق و باطل شده است، عیان می‌کند چه خوب، عیار شرافت و انسانیت آدم‌ها را! تویی که در سوگت، دل سنگ شکست و بیابان‌های خشک، در فراقت گریان شدند و گبرها به زلالی‌ات ایمان آوردند.

آری، آن‌ها برای شهادتت شادی می‌کنند، حال اینکه نمی‌دانند «شهادت» سرنوشت عجیبی برای تو نبود، چون تو خود آرزومند و به حق برازنده آن بودی، درست همانطور که فروپاشی آمریکا و نابودی رژیم جعلی که به حق برازنده و لایق آن‌هاست، سرنوشت عجیبی نخواهد بود! شهادت تو، آغاز یک «پایان» است!

دشمن از ماه‌ها پیش طرح ریخت و برنامه‌ریزی کرد که عراق را درگیر فتنه‌ای کند تا اتحاد دو ملت، مخدوش شود و نگاه مردم عراق به ایران را منفی کند و میان دو ملت آتش اختلاف را روشن کنند، شهادت تو و ابومهدی اما شعار «ایران والعراق لا یمکن الفراق» را معنا کرد؛ تابوتتان، پرچم ایران و عراق را به هم پیوند زد، همان‌گونه که موشک آمریکایی، تکه‌های پیکرتان را، حال چگونه می‌توان جدای کرد این پیوست ناگسستنی را! این پیوند دو ملت و این امتزاج دو پیکر را! 

حالا نه‌تنها دو ملت بلکه تمام جغرافیای مقاومت خونخواه تو اند، ‏نبین که برخی بی‌مقدارها حرف از مذاکره به جای انتقام می‌زنند، آن‌ها ارز خود را می‌برند و زحمت ما می‌دارند، گاهی با خود می‌گویم وجه تسمیه آدم‌ها خیلی مواقع بی‌حکمت نیست، مثلا یک نمونه‌اش همین ترسوی «بیمقدار» بود که جدای از اظهارات سخیفش که گفت ما یارای مقابله با آمریکا و انگلیس و... را نداریم، اسمش هم گویای حقارت ذاتی اوست!

چه باک که اینک عربده‌کشان آزادی بیان، شبکه‌های اجتماعی جهانی را بدل به سرجوخه‌های ترور آمریکا در فضای مجازی کرده‌اند؟ حقیقت این است که انتقام سخت نقل زبان و فصل الخطاب همه است! انتقام البته نه یک اتفاق، بلکه یک پازل است و یکی‌یکی تکمیل و دل ما سبک خواهد شد و تسلی خواهد گرفت

راستی تا یادم نرفته بگذار بگویم که پری‌شب دوباره خوابت را دیدم حاجی! توی کلاسی نشسته بودم و تو وارد کلاس شدی، بچه‌ها با خوشحالی از پشت نیمکت‌ها بیرون آمدند و دور تا دور تو را گرفتند و محکم در آغوشت می‌کشیدند و با تو سلفی می‌گرفتند، من اما مثل این شاگرد تنبل‌های کلاس‌های درس، پشت آن آخرین نیمکت کلاس نشسته بودم و از دور با حسرت نگاهتان می‌کردم. انگار پیچ شده بودم به نیمکت و توان برخاستن و همراه شدن با شما را نداشتم. حاجی! می‌شود حالا که دستت بازتر شده و دعایت خریدار دارد، برای شاگرد تنبل‌های مدرسه، همان‌ها که روی نیمکت آخر هر کلاس روی نیمکت پیچ شدند، دعا کنی؟!

نظرات تأیید شده: (۳)                                   واکنش‌ها : موافقین ۲ مخالفین ۰

نظرات  (۳)

۱۴ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۰۲

سارا می گوید:

مرسی عالی بود
۱۴ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۲۴

sara می گوید:


وبلاگ خوبی دارید 

امید وارم بهترین هارو داشته باشید

۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۱۶

سعید حسین پور می گوید:

عالی

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی