تمام عید را از فردای «چهارشنبهسوزی» که رسیدم خانه گرفته تا فردای سیزده به در که برگشتم قم، در خانه مانده بودم. اصلن حوصله عید دیدنی و برنامه هایی از این قبیل را نداشتم. حدود ساعت یازده شب از تالش حرکت کردم و 5 صبح رسیدم ترمینال غرب. رفتم بلیط گرفتم برای ساعت 6 به قم. ساعت که 6 شد اتوبوس مثل همیشه با کمی! تأخیر حرکت کرد. من هم از کیف کتاب سقای آب و ادب را که از نیم بیشتر اش را در خانه خوانده بودم را بیرون آوردم تا باقی صفحات را شروع کنم به خواندن. پنج صفحه، ده صفحه ، پانزده صفحه.. به بیست که رسیدم از فرط خستگی خوابم برد..
چشم که باز کردم دیدم ورودی قم هستیم و نزدیکی های میدان هفتاد و دو تن. از اتوبوس پیاده شدم و سوار تاکسی های حرم شدم و رسیدم میدان مطهری. یک چمدان سنگین در دستم بود که روی زمین می کشیدم و کیف لپ تاپ ام هم روی دوشم سنگینی می کرد. با آن خستگی که از هشت ساعت راه دیشب بر تمام اعضای تنم جاری بود پیاده می رفتم سمت ایستگاه سرویس دانشگاه. با اینکه با دلم نبود و هیچوقت از صحن جدید جواد الائمه رفت و آمد نمی کردم، اما این بار از شدت خستگی خود را مجاب کردم تا از روی این صحن عبور کنم. از یکی از ورودی ها که می خواستم داخل شوم، خادمی که آنجا بود گفت: با چمدان نمی شود بروید! پرسیدم چرا؟ گفت نمی شود دیگر! راهم را کج کردم و از کناره های خیابان و از بین موانع یکی پس از دیگری پیاده رو، چمدان را عبور دادم و راه افتادم.
یکی از چرخ های چمدان در رفته بود و قسمت فلزی انتهای چمدان به زمین کشیده می شد و به سختی حرکت می کرد. کمی جلوتر رنگی طلایی و چشم نواز از گوشه چشم چپ نوازشم کرد و من مثل همیشه و همچون تمام دیدار ها عاشقانه ای چسبانم کف دست و نثارش کردم. یک لحظه که نگاهم به گنبد خیره ماند، یاد آن روزی افتادم که برای دومین بار در طول عمرم آمده بودم قم، برای ثبت نام دانشگاه. اولین باری بود که تنهایی (غیر از آن اردو) می رفتم جایی، آن هم به شهری که تنها یک فامیل داشتم آنجا. یک فامیل که برایم به قدر هزار فامیل می ارزید. یک عمه که اندازه چند شهر برایم آشنا بود. آری، رمضان سال ۸۶ بود. یادم می آید که پای تقویم روزگار روی بیست و چهارمین روز شهریور ایستاده بود که رسیدم تهران. با سواری از تهران آمدم قم و در میدان سعیدی پیاده شدم. گنبد در انتهای خیابان - درست در سمت مقابل - تمام قد نمایان بود. حس عجیب و ناشناخته ای داشتم که برای فهمش نیاز به کنکاش و کشف بود. هیچ کجا را نمی شناختم و فقط حرم را روبرویم می دیدم. دلم خیلی گرفته بود. نمی دانستم باید چه کرد و کجا رفت.
در آن نزدیکی ها یک مغازه لوازم التحریر فروشی بود، رفتم و یک نقشه قم خریدم و پیاده راه افتادم سمت حرم. وارد صحن مسجد اعظم که شدم سلام کردم و شروع کردم به گلایه. هیچوقت یادم نمی رود روبروی گنبد - باصطلاح ایستادم- به ادب و با بی ادبی گفتم: عمه جان، بعد از این همه سال آمدم قم به خانه تان. در این غربتی که جز شما هیچکس را ندارم، شما لا اقل دستمان را بگیر. خوش آمد نمی گویی برادر زاده ات آمده؟ همین را گفتم و رفتم وضو گرفتم و وارد حرم نشده، از صحن خارج شدم تا برای ثبت نام بروم سمت دانشگاه. آن موقع هنوز نمی دانستم اگر بخواهی با اتوبوس به سمت دانشگاه بروی باید در بلوار بهار سوار شوی و اگر با سواری بروی، باید عازم خیابان ارم و صفائیه شوی.
چمدان به دست مانده بودم نزدیک ایستگاه پردیسان و سواری ها به سرعت می گذشتند و اعتنایی به دانشگاه قم گفتن من نمی کردند. حدود یک ساعتی گذشت و دیگر کلافه شده بودم از آن وضعیت و از این سردرگمی. باز هم دلگیری رو کردم سمت حرم و باز گلایه کردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یک سواری آمد پیشِ پایم ترمز زد، پرسید «مسیرتون کجاست؟» گفتم دانشگاه قم. گفت بیا بالا. نشستم و کمی سوال پرسید و گفتم که قبول شده ام دانشگاه قم و آمده ام ثبت نام. کمی هم من سوال پرسیدم و او جواب داد. بعد از حدود ده دقیقه ترمز کرد و ماشین را نگه داشت. با دستش سمت چپ بلوار را نشان داد و گفت: اینجا دانشگاه قم است! سر در دانشگاه از پنجره ماشین مشخص بود. گفتم چقدر می شود؟ گفت التماس دعا. اصرار کردم اما به هیچ عنوان نپذیرفت. از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم و رو کردم سمت حرم بانو و گفتم: فدای مهربانی هایت. پایم را گذاشتم در دانشگاه.
حالا هر وقت که می آیم قم، به ورودی شهر و میدان هفتادو دو تن که می رسم، آرامش تمام وجودم را فرا می گیرد. حتی اگر در افق ۱۴۰۴هم هنوز آب شرب قم شور باشد، باز خیالی نیست مرا. که همین شوری آب در این دوری بود که نمک گیر کرد ما را. هر بار که وارد قم می شوم، تاکسی های خطی از سمت میدان امام وقتی وارد همان خیابان حرم نما می شوند، یعنی به همان اولین محل دیدار، نگاهم به گنبد طلایی که می افتد، دلم قرص می شود و یخ تمام دغدغه هایم آب می شود. مخصوصا اگر راننده در سه راه خورشید به جای گفتن «آخر خط، پیاده شید»، بگوید: «حرم آخرشه!». که من با آن جمله پرواز کنم تا گلدسته ها و در جواب راننده بگویم: آره حاجی، حرم آخرشه..
نظرات تأیید شده: (۹۹)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۹۹) واکنشها :
مانا می گوید: