در آخرین روزهای ترم پیش بنری در سلف برادران نصب شده بود که تاریخ انتخاب واحد برای ورودی ۸۹،۸۸،۸۷ و ماقبل ۸۶ به ترتیب در روزهای بیست و دوم تا بیست و پنجم است و بر اساس مقرارت آموزشی تاریخ شروع کلاس ها از بیست و ششم شهریور ماه است. چند روزی بود که بر اساس تصوری که از گذشته نسبت به دانشگاه داشتم، برای احتیاط چند روز زودتر به سایت دانشگاه قم رفته ام تا از وضعیت انتخاب واحد مطلع شوم. اما هرچه آدرس سایت را در آدرس بار تایپ می کنم سایت بالا نمی آید. من هم امروز از خیرش می گذرم. فردا هم، پس فردا هم، پسین فردا هم. بعد از چند روز در نوزدهم شهریور ماه سایت را باز می کنم و وارد پورتال دانشجویی می شوم. نوشته که محدوده انتخاب واحد(برای من که ورودی ۸۶ هستم) از هفدهم است تا نوزدهم! خیلی از واحد ها پر شده و به زور چند واحدی انتخاب میکنم تا بقیه اش را در انتخاب واحد با تأخیر و حذف و اضافه بردارم. ساک وسایلم را برمی دارم و راه می افتم سمت دانشگاه تا به کلاس صبح یکشنبه بیست و هفت شهریور برسم. خودم را به هر زحمتی از پس هزاران کیلومتر رسانده ام به سردر دانشگاه تا به کلاس برسم. روزهای اول است، روزهای موسوم به ثبت نام نو دانشجویان. به جای مینی بوس های اسقاطی ترم های گذشته چند اتوبوس خط واحد که در خدمت نقلیه است در ایستگاه به چشم می خورد. دانشجویان دختر در انتهای اتوبوس و پسران در جلوی اتوبوس سوار می شوند و به خوبی و خوشی به مقصد های مورد نظر می رسند. این نمای روزهای اول دانشگاه است! وارد محوطه خوابگاه که می شوی در نزدیکی های بوفه و در مجاورت سلف غذاخوری، نمای نازیبا و زشت نخاله ها و خاکروبه و تلّی از آشغال که حاصل از تخریب و تعمیرات آشپزخانه سلف است، چشم نوزای می کند که یک بولدوزر دارد مصالح تخریب شده جاهای دیگر را هم می آورد و در این قسمت خالی می کند و گرد و خاک کرده هوای محوطه خوابگاه و بوفه را. به خودم می گویم اگر قرارتان بر تعمیر و نو سازی است، تعطیلی سه ماه تابستان برای چه بود پس؟ این نمایشات تلاش و کوشش کارگر ها حتما باید در مقابل دیدگان دانشجویان و بالاخص نو دانشجویان باشد؟
نشسته ام روی نیمکت و نگاهم متمرکز شده به دانشجویی که به طرز ناامیدانه ای از مقابلم رد می شود و من به دیده، رد قدمهایش را دنبال می کنم. سر و پایش داد می زند که روستایی است، یک کت و شلوار دست چندم خریده که تن نحیفش در داخل کت و شلوار گم است و در دستش نایلونی هست که پر از اسناد و مدارک است. در دلم خطاب به او می گویم چه خیال خوشی داری که دانشجو شده ای. دور می شود آنقدر دور که دیگر نمی بینمش. اداره خوابگاه می گوید باید تا ۵ مهر صبر کنی تا همه جدید الورود ها خوابگاه بگیرند، تا بعد به وضعیت شما رسیدگی شود. با دیدن این جمعیت هوس رسیدگی به وضعیت خوابگاه را از سرم بیرون می کنم و صابر شدن را هر لحظه تمرین می کنم با خود. همه تشنه اند اما انگار، خیال رفع تشنگی را از سر باید خیال خامی بدانی، وقتی نه در خوابگاه آبی موجود است، نه در سازمان مرکزی و نه در عظیم الجثه ترین کتابخانه خاورمیانه! و نه در بوفه. قفسه های بوفه را ریخته اند بیرون و دارند می شویند. آنچه که مشهود است این نکته را متذکر می شود که یگانه بوفه دانشگاه حالا حالا ها تعطیل است. از صدای غلغله حدود یکی دو هزار دانشجو توجه آدم جلب می شود به نزدیکی های اتاق سرپرستی خوابگاه ها. دو یا نهایتن سه نفر مسئول رسیدگی به این خیل کثیر دانشجویان هستند. خیره شده ام به جمعیت. یکی متوجه نگاه خیره ام می شود و با پوزخندی می گوید: «دانشگاه حدود سه هزار و هفتصد نفر ورودی جدید گرفته، اکثرشون هم غیر بومی هستن»! کمی می خندم، از همان ها که آخرش تلخ می شود. آخر هر چه فکر می کنم با احتساب نهایتا ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر فارغ التحصیلان خوابگاهی دانشگاه، به غیر از خوابگاه ۳ که در ترم گذشته ظرفیتش تکمیل شد خوابگاه جدیدی در این مدت افتتاح نشده. آخر چه خبر است این همه پذیرش؟ قرار است کجا بخوابند این ها؟ کلاس هایشان کجا برگزار خواهد شد؟ این سوال روزهای اول دانشگاه است.
بوفه بعد از یکی دو روز باز شده، نزدیک ۲۰ دانشجو در بوفه هستند، همگی از فروشنده سراغ آب معدنی می گیرند و او هم فقط دلسترهای ایستک باز می کند، آن هم با طعم قهوه! نگاهی اگر به قفسه ها بیاندازی، اقلامی چون: روغن مایع، پودر لباس شویی(سه قفسه)، رب گوجه فرنگی، و… به چشم می خورد. فردا شده و به بوفه می روی و سراغ آب معدنی را از فروشنده می گیری و می بینی که رانی آورده آن هم به اندازه کافی! در دلم می گویم چه تجارت منصفانه ای و چه فروشنده با انصافی. این وضع روزهای اول دانشگاه است. از به اصطلاح بازگشایی دانشگاه دو سه روز گذشته و سلف و در رأس آن اداره تغذیه هیچ مسئولیتی در قبال گرسنگی و سوء تغذیه دانشجویان ندارد. ایام ایام ِ حذف و اضافه است و وارد پورتال آموزش می شوم که پیام می دهد: «به علت ترافیک سنگین مسدود است»، همان روز چند باری سایت همین پیام را متذکر می شود تا باز از خیر حذف و اضافه بگذرم امروز. فردا هم قصه همین است. شب که برای چندمین بار وارد پورتال می شوم، پیام می دهد که محدوده انتخاب واحد مجاز نمی باشد، این یعنی وقت انتخاب واحد گذشته. بابا چرا انتقاد می کنی بهشان، سرشان شلوغ است دیگر، ۳۰۰۰ هزار و اندی دانشجو را باید ثبت نام کنند آن هم با این وضعیت کمبود پرسنل! کلاس ها هفته اول برگزار نخواهند شد.
اصلا به مسئولان چه مربوط که در دانشگاه چه می گذرد. مطالبات دانشجویی در این دانشگاه یعنی نیمکت هایی که جهت رفاه حال دانشجویان در محوطه دانشگاه گذاشته اند و حوض های بی مصرفی که در اقصا نقاط دانشگاه احداث کرده اند. و سیاست اینجا همانی ست که خلاصه می شود در سیب زمینی های شام غروب پنج شنبه! اصلا که در ایران دانشگاهی اندازه دانشگاه قم به فکر دانشجو و مطالبات دانشجویی نیست! در این بلاتکلیفی و بی سر و سامانی کجا بهتر از مرکز انفورماتیک دانشگاه و سایت اینترنت تا قدری در دنیای مجازی سیر کنیم و وضع دنیای واقعی را کمی به فراموشی بسپاریم. راه افتاده ام سمت سایت که در مجاورت مسجد است و در معیت کتابخانه عظیم الجثه دانشگاه! یک بنر سرتاسر در ورودی چسبانده که بسته بودن سایت را می رساند، اما از روی کنجکاوی می روم نزدیک تا بخوانم یکی دیگر از پیام های زنجیره ای این نظام هماهنگ دانشگاه را. نوشته به علت تعمیر سیستم تهویه، سایت اینترنت و کارگاه کامپیوتر تا اطلاع ثانوی تعطیل است و به مکان دیگری منتقل شد. همکلاسی ام می گوید این بنر را از اواسط تیر، همان روزهای آخر امتحانات چسبانده اند! دوستم در حال گفتن است و من دارم دنبال مکان دیگر می گردم. فلش زده اند داخل کتابخانه. چیزی شبیه این بازی که پر از راه و بیراه است و باید با یک خط ممتد مبدأ را به مقصد وصل کنی. می روم و می پرسم اما، بی خیال همه چیز می شوم. در این کتابخانه بزرگ ِ پر از خالی می گردم دنبال ِ یک گوشه دنج و خلوت.
از پله ها بالا می روم و می رسم به یک قسمت که هنوز نیمه کاره رها شده و روی تمام زمین گرد و خاکی چند ماه و چند ساله نشسته است. می روم وسط سالنش در روبروی پنجره، یکی دو ساعتی به غروب آفتاب مانده و هنوز رد پای خورشید از پنجره افتاده روی صورتم. از نشستن منصرف می شوم و به ستون تکیه می دهم از دست این همه گرد و خاک. فلوتم را از توی کیفم در می آورم. دو، ر، می، فا، سول، لا، سی… دو ر ِ می فا سول لا سی… دو ر ِ دو می ر ِ دو فا فا دو دو… صدا به قدر پنج ثانیه پژواک دارد. یک لگد به تمام امتناع ها می زنم و با یک فوت قدری گرد و خاک را پخش می کنم. چهار زانو می نشینم روی زمین. بازی با نت ها بس است. شروع می کنم به زدن آهنگ ها. «امشب در سر…»: ر می، فا سول، فا سول، سول فا، ر می فا سول، لا سول فا می ر دو … . «مختار»، «بوی پیراهن یوسف»،«گاد فادر»، «سلطان قلبها»،«میم، مثل مادر»، «الهه ناز»، «لاو استوری» و… یک لگد هم به آهنگ های ساختگی می زنم و شروع می کنم حرف خودم را در حفره های فلوت به کرسی بنشانم. همینطور که می زنم چشم هایم از فرط خستگی بسته می شوند و قدری خواب های الکی می بینم اما هنوز هشیارم و هنوز از ناخودآگاه اندیشه ام بر فلوت می دمم. خستگی راه با تمام سنگینی هایش روی شانه هایم می نشیند و خواب امانم را می گیرد. می ترسم همینجا خوابم ببرد و بیدار شوم و پشت دری بسته تاریکی ببینم. یک لحظه از جا برمی خیزم و فلوت بدست باز قدم می زنم و فلوت می زنم. فلوت برای آدم نان نمی شود اما، قصه قصه نان و دندان نیست. قصه بیچاره و آوارگی ست.
دانشگاه رسما باز شده، کلاس ها هم، اداره تغذیه هم، سلف هم. اما امان از دل دانشجو. نزدیک ظهر است و هزاران نفر در نزدیکی های سلف نشسته و ایستاده اند. درب های سلف که باز می شود یک صفِ دو خطیِ طویل سیصد-چهارصد متری از سلف سرویس تا در مسجد تشکیل می شود. ساعت دوازده است، اذان می زند، صف طولانی تر از قبل می شود، ساعت یک می شود هنوز نوبت ما نرسیده، کلاس ها را از رأس ساعت چهارده یک ساعت عقب کشیده اند، یعنی ساعت سیزده. آخر بس که دانشجو زیاد پذیرفته اند، دانشگاه با کمبود کلاس مواجه شده و انتهای برخی کلاس ها ساعت ۲۰ شب است. در این میان اما هیچ کس فکر نمی کند که کی نماز بخوانیم و کی در صفِ سلف بمانیم و کی غذا بخوریم و کی به کلاس برویم و چطور با شکمی سنگین آماده پذیرش علم! از استاد شویم. حالا ما تمام اینها را گفتیم و باز می شنویم که مشکل شما دانشجوها عدم اختلاط دانشجویان دختر و پسر است! نزدیک غروب است. دلم می خواهد بروم داخل شهر، در بلوار دانشگاه کیف به دوش و چمدان بدست منتظرم. صدای همان مینی بوس های اسقاطی ترم گذشته به گوش می رسد، نگاه که می کنم خالی به نظر می رسد اما مینی بوس رد می شود. از بغل که نگاه می کنم، یک دختر سوار مینی بوس بود. این ادامه همان روزهای اول دانشگاه است!
نظرات تأیید شده: (۱۱۵)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۱۵) واکنشها :
حمید می گوید: