کوچک تر که بودم، یادم می آید یک روز برادر بزرگم از یک مسئله ای ناراحت بود. انگار می خواست برود جایی، پرسیدم: «کجا می خوای بری؟!» گفت: «می رم قبرستان بقیع». من اشتباها شنیده بودم قبرستان برقی! از برادرم سؤال می پرسیدم که قبرستان برقی کجاست؟ چه شکلیه اصلا..؟ او جواب نمی داد و گویا ناراحت بود. برادرم رفت و دیگر هیچوقت نشد چیزی درباره قبرستان برقی بپرسم. من ماندم و یک سوال بزرگ کودکانه و یک تصور مبهم. قبرستان برقی در آن تصویر ذهنی ام با تمام قبرستان ها تفاوت داشت. توی ذهنم تصور یک قبرستان آمده بود که ورودی اش خیابان بزرگی ست که سرتاسر خیابان و دور تا دور قبرستان چراغ و لامپ روشن است. قدری بزرگتر شدم متوجه شدم که اسم این قبرستان، برقی نیست و بقیع است. اما خیلی هم حدس دوران کودکی ام پر بیراه نبود، اینکه این قبرستان خیلی متفاوت باید باشد. عکس قبرستان را دیدم، اما افسوس که در آن قبرستان برقی که من تصور می کردم پر از نور و روشنایی باشد، دریغ از سوسوی یک شمع نیمسوخته.
نظرات تأیید شده: (۱۸۰)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۸۰) واکنشها :
زهیر می گوید: