مدام از سر و رویم عرق می ریخت. هوا بسیار گرم و شرجی بود، و گرمای کوره هم مزید بر علت شده بود. چند دقیقه ای منتظر بودم تا نوبت من شود. با احتساب سه آقایی که در صف مردان و دو خانمی که در صف زنها بودند، من نفر ششم مجموع دو صف بودم. چند نفر جلویی نان را گرفتند و رفتند، تا نوبت من رسید. پول را دادم و نان ها را برداشتم، ولی نانها آنقدر داغ بودند که بلافاصله آمدم و انداختمشان روی تور سیمین جلوی نانوایی. نفراتی که در صف، جلوتر از من بودند، گرد آرد پشت نان های خود را تمیز کرده بودند. من که رسیدم آنها نان هایشان را پهن می کردند روی تور تا قدری خنک شود. نان ها داغ بودند، هنوز نمی شد کامل بگیرمشان. ولی هر طور شده یکی یکی نان ها را پشت و رو می کردم تا گرد پشت نان ها را تمیز کنم.
نزدیک افطار شده بود، یعنی دقیقا پنج دقیقه دیگر اذان مغرب بود و باید هر چه زودتر نان ها می بردم سر سفره افطار. فرصت کافی برای سرد شدن نان ها نبود، رفتم از شاگرد نانوا یک نایلون بگیرم که یادم آمد باید کمی هم آرد می گرفتم برای پختن حلوا. شاگرد آرد را که برایم کشید، آمدم همان جلو تا نان ها را بگذارم داخل مشمع. اولی را به هر نحوی که بود گذاشتم داخل نایلون، دومی را برداشتم ولی چون نان ها هنوز خیلی داغ بودند دستم داشت می سوخت. نان را گذاشتم روی تور، بعد دوباره برداشتم و گذاشتم داخل مشمع. سومی را هم همینطور گذاشتم. چهارمی و پنجمی داخل پلاستیک نمی رفت و هر چقدر بیشتر زمان می گذشت، دستم بیشتر می سوخت. کمی آنطرف تر زنی سالخورده نان هایش را پهن کرده بود. انگار سمت و سوی نگاهش به من و جمع کردن نان هایم بود؛ این را وقتی فهمیدم که دو تا نان آخری، داخل پلاستیک نرفت و صدای خنده کوتاه آن زن آمد.
من که دستم از داغی نان می سوخت، کلافه شدم و خطاب به او به ترُکی گفتم: «حَلَ بُو چُرَک دی، دِنَن جهنمین اُتون نَجوور تحمُّل اِلییَ جیوک..!!» یعنی: «حالا این که نان است، بگو آتش جهنم را چطور تحمل خواهیم کرد). زن خنده کوتاه و تلخی کرد. شاید جز یک سکوت تلخ تر از آن خنده تلخ، چیزی نداشت که در جواب حرفم بگوید. این بار که نان ها را که برداشتم، گفت بگذارید پلاستیک را من بگیرم و شما نان ها را بگذارید؛ گفتم نه متشکرم، دیگر نیازی نیست. حل شد! مشکل از کوچکی پلاستیک نبود، دست های من هوس کرده بود قدری حرارت را مزمزه کند. حقیقت امر این بود که دستم چند لحظه گیر کرده بود لای لولای پنجره جهنم، و الا خودتان که دیدید تا پنچره باز شد، به همین راحتی نان چهارمی و پنجمی داخل پلاستیک رفت!
زهرا می گوید:
آن دلبــر وارستــۀ عـرفـانـی خــویشم
عمـری است غمیـنم ز پریشانـی آن یار
هـر چنـد که محزون ز پریشانی خویشم
در دام بـلایت شـده ام سخـت گرفتـار
امـواج بـلای دل طوفــانــی خـویشم
چون نقـش نگـارین تو بر دیـده در اُفتــد
گمگشتــۀ این دیـدۀ بـارانــی خـویشم
زان لحظه که مجنون شدم از زلف سیاهت
در کوهم و در دشـت و بیـابـانی خـویشم
از شـوق وصال تو چه ویرانـه شد این دل
چندی است که شاد از دل ویـرانی خویشم
یک لحظه پشیمان نشدم از غم آن دوست
عمری است که مشغول نگهبـانی خـویشم
دل کنـده ام از عـالـم دنیــایـی ولیکـن
دلـبستــۀ آن یـار خـراسـانــی خـویشم