فکر سفر به سرمان زده بود. هوس کرده بودیم که قدری دور شویم از اینجا. آن کشتی را انتخاب کردیم که همه می گفتند، ناخدایش بهترین و کشتی اش مطمئن ترین است. آسمان صاف بود و آبی. همه چیز خوب پیش می رفت تا لذت یک سفر شیرین و هیجانی را تجربه کنیم. دیگر وقت سفر رسیده بود. همگی منتظر بودیم که حرکت کنیم. با فرمان ناخدا و با اشاره دست او سوار کشتی شدیم. کشتی راه افتاد و ما دل توی دلمان نبود؛ بس که به لحظه رسیدن کشتی به ساحل فکر می کردیم. خدا خدا می کردیم تا به مقصد معین خود در آن سوی آب ها برسیم. دلمان قرص بود که کشتی مان بهترین و ناخدایمان مطمئن ترین است. ما از روی جهل، سرنوشت خویش را در دریای متلاطم زندگی، سپرده بودیم دست ناخدا. در میانه دریا و در موسم طوفان، کشتی که به صخره خورد؛ آن وقت بود که فهمیدیم در بیچارگی و وحشت، بین ما و آن ناخدای بی خدای نا مطمئن، تفاوتی نیست. آن وقت بود که شیرفهم شدیم که ناخدا هیچ کاره است و همه کاره خداست. همانجا بود که فهمیدیم اشتباهی سوار شده ایم و این راه اشتباهی که ناخدا انتخاب کرده بود، مقصدش ناکجا آباد بود. اما دیگر برای فهمیدن خیلی دیر شده بود.
دست قضای روزگار، جای رسیدن به ناکجا آباد، داشت ما را در دل دریای ناکجا غرق می کرد. آن وقت دیگر جای فریاد زدن نام ناخدای نامطمئن، نام خدا را به زبان آوردیم. و این تمام آنچه بود که بر سرمان آمد. و حال و روزمان این شد که هست و آن شد که نیست. که هم دنیا را باختیم و هم آخرت را. هم به لذت نرسیدیم و هم طاعت از کفمان رفت. طوفان زده و کشتی شکسته شدیم و مشتمان وا شد و رسوا شدیم. نفرین به ناخدایی که ما را از خدا، جدا کرد. لعنت به ناکجا آبادی که ما را از خانه و کاشانه مولایمان دور کرد. شرم باد بر آنکه ما را از سر سفره بی رنگ خدا راند و به سر سفره رنگارنگ خود فرا خواند. ولی تو می دانی که ما هر کجا که برویم و هر چقدر هم که دور شویم، باز هم برمی گردیم سر خانه اولمان. ما را از تو راه فراری نیست. ما تنها در مأوای امن توست که پر از اطمینانیم. دور از تو هر کجا که قرار بگیریم، باز بی قراریم. غیر از آغوش مهربانی تو در هیچ کجا آرامش یافت می نشود.
عبدیم و تو مولای مایی. بنده هر چه بی ملاحظه باشد و کوچه گرد شود و در خانه کس و ناکس به گدایی بیفتد، بر مولاست که یا خود برود دنبال او یا کسی را بفرستد دنبالش تا برگرداند آن عبد عاصی را. تا بیش از این آبروریزی نکند و برای مولایش موجب کسر شأن نشود. نکند همه جا پر شود و جار بزنند که این غلام درگاه فلان جا و عبد فلانی ست که در کوچه ها کاسه گدایی دست گرفته و به دریوزگی افتاده است. ما عاصی، ما بی آبرو، ما جاهل، ما قاصر، ما ناشکر، ما نمک نشناس. اما تو رئوف، تو رحیم، تو کریم، تو ستار، تو غفار. از عاصی، انتظاری جز عصیان نیست. ولیکن تو رئوف و رحیم و غفاری. از تو غیر تغافل و عفو و بخشایش انتظار دیگری نمی رود. گردنمان از مو باریک تر است. ما را ببخش که در دایره عفو تو گر نگنجیم، دیگر آب خوش از گلویمان پایین نمی رود. باور کن که ما نیز از این همه سرکشی خسته شدیم، اما از سر شرمندگی و خجالت رویمان نمی شد به سر خانه اول - که همان سر منزل مقصود است- برگردیم.
می ترسیدیم از آن لحظه ای که با تو چشم در چشم می شویم. آخر از شرم و خجالت آب می شدیم از اینکه در آن لحظه، از روی تأسف اگر سری تکان می دادی. شاید از ترس این ها بود که رفتیم و پشت سرمان را نگاه نکردیم. اما باور کن، غلط زیادی کردیم. یا خودت بیا یا قاصدی بفرست دنبالمان، که دستمان را بگیرد. هر که نداند تو که می دانی. به چهارده آئینه نور قسم که کر هستیم و کور. می بینیم اما بینا نیستیم، می شنویم اما شنوا نیستیم. کسی که در روز نبیند، در شب نخواهد دید. کسی که فریاد را نشنود، نجوا را نخواهد شنید. سواد داریم، اما بس که «لا تنفع» است بیسوادیم. کسی که خواندن بلد نیست، روخوانی نمیداند. و آنکه نمی تواند از رو بخواند، انتظار روانخوانی از او بیجاست.
ما از بس خیال حسابگر بودن برمان داشت، همیشه از کاروان جا مانده ایم. سر امتحان ها غیبت کردیم، بس که توهم دانایی اسیرمان کرد هر بار. همیشه سر بزنگاه، از مهلکه در رفته ایم و از بی لیلاقتی، قدر لیلة القدر را ندانستیم. ما یک عمر فراری بوده ایم و مثل فراری ها زندگی کرده ایم. در «لیلة الرغائب» گرچه غایب بودیم، حال «عرفه» آمده است و تائب آمده ایم. ما از سایه «خود» هم ترسان و از پژواک صدای «خود» نیز لرزانیم. در عرفه، ما را عارف به «خود» گردان، تا اهل معروف شویم و بی تعارف، به مجلس خودی ها راه پیدا کنیم، تا مگر خود تو را بشناسیم. ای کریم ِ رحیم ِ عظیم؛ روی ما را زمین نینداز و آبروی ما را بخر.
دو فردای دیگر قربان است و ما خوب می دانیم که مثل گوسفند سرمان را انداختیم پایین و رفتیم و در هر چمن زاری که دیدیم، چریدیم. کمک کن تا نفس چموشمان را قربانی کنیم، قبل از آنکه این نفس چموش، دنیا و آخرتمان را در برابر دیدگانمان قربانی کند. قسم به روز «دحو»، بیا و باز از در لطف و احسان خود، گناهان از روی عمد و سهو ما را از پرونده اعمالمان محو کن. ما فردا همه دردهایمان را می آوریم، تو هم بیا و مردانگی کن و دردمان را دوا کن. بدجور مریضی لاعلاجی گرفته ایم، سرطانی شدیم. به تو نگوییم به که بگوییم. چرا که سرطانی های جواب شده را، فقط معجزه تو دوا می کند، نه هیچ طبیب حاذق دیگری. طبیبا بیا که نازت خریدار دارد. قول می دهیم که بار آخرمان باشد. باور کن از آنچه که بودیم و هستیم پشیمانیم. اصلا ای کاش پایمان می شکست که بی تذکره ی تو عزم سفر نکرده بودیم و بی یاد تو، برای رسیدن به ناکجا آباد راه نمی افتادیم.
آری قبول داریم که بدیم اما از خدایی شما چیزی کم نمی شود که به فریادمان برسی. خوب ها همیشه خریدار دارند و بدها اما همیشه باد می کنند و هیچکس نمی خردشان. به این دل خسته و شکسته رحمی کن. پناهمان بده، که هر کسی غیر از شما، در مقابل نام بدها، از نخستین روز دبستان، ضربدر زد. ما را کسی جز تو نمی خواند و کسی جز تو ما را از خود نمی داند. اعتراف می کنیم که بنجلیم و در بازار روزگار با همه ارزانی مان اما خرید ما برایت گران تمام می شود. در کوی و بزرن ها آبرویت را برده ایم و هر روز برایت هزینه تراشیدیم. اما هر چه باشد باز صاحب ما تو هستی. از قدیم هم گفته اند: مال بد بیخ ریش صاحبش است. تو از رگ گردن به ما نزدیک تری و ما بیخ ریش توییم. ما را بردار از روی خاک، هیچ کس خریدار ما نخواهد بود.
دامن مان از فرط افتادن در لجن زار گناه، راه راه شده. دست ما و دامن تو. دامن مان را بتکان، که توی جوی لجن افتاده ایم. هر چه رفتیم و زمین خوردیم، هیچکس دست مان را نگرفت. آخر مگر ما صاحب نداریم؟ تا کی باید چون طفل زمین خورده، بگرییم که دستی بیاید و دستگیرمان شود؟ بیا دست ما را بگیر و ما را با خود ببر. ما را دور نینداز که دیگر کسی ما را نخواهد خرید. نگذار در حسرت ای کاش ها بمانیم. قسم می خوریم که هنوز در قصه های ما، «یکی» هست و جز «او» کسی نیست. باور کن «یکی بود» و غیر از او «هیچکس نبود» دل هایمان را.
از شما که پنهان نیست؛ زیر این گنبد کبود، دارد باران سختی می بارد. باور کن خود را به «موش مردگی» نزدیم. حسابی خیس شده ایم، بس که زمین و آسمان روی سرمان باریده و ما درتمام این مدت، بی چتر بودیم. چاره ی بی سر و سامانی مان کاشانه توست، آخر سرای تو خانه اول و آخر ماست. هیچ کجا خانه خود آدم نمی شود. درد بی درمان ما را فقط تو می دانی. وقتی سازنده تویی، از احوال ساخته ات بهتر از هر کس دیگری خبر داری. باران خیلی شدید است. ببین بی خانمانی و بی سایه بانی مان را. تق تق تق! منم، درو باز کنید! کجایید شما؟ کلی پشت در ایستادم و در می زنم! کسی خانه نیست؟! من باز هم برگشتم...
سیده زهرا اسلامی می گوید:
چند لحظه چشمانمان را ببندیم