تولد یک حس عجیب است و خاص. حس بی بدیل همچون شروع. حسی که هر سال تکرار می شود اما تکراری نه. حسی که مطلعش آغاز است و قافیه اش پرواز. حسی شبیه کرم بودن و در پیله رفتن و پروانه شدن. آغاز پروانه کرم بودن و خزیدن روی زمین خاصیت پروانه نیست. آغاز پروانه روز پرواز اوست. جعبه ای را کادو پیچ و تزئین کرده ام تا وقتی می روم داخل شهر، هدیه ای برای تولدش بگیرم و بگذارم در آن جعبه. کمی فکر می کنم چه بگیرم، ادکلن یا عطر، لباس یا کتاب یا قاب معرق کاری شده؟ اما نه، هیچوقت کلیشه را دوست نداشته و ندارم. منصرف می شوم، یاد نذرم می افتم. به سرعت لباسم را می پوشم و سوار سرویس شده و در پل حجتیه پیاده می شوم. به ساعت گوشی ام نگاه که می کنم ۱۷:۱۵ دقیقه است. کمی دیر شده، کمش یک ربع است. از همانجا سوار ماشین می شوم تا میدان. پیاده که می شوم به سرعت می دوم تا بازار پرنده فروشان.
وارد اولین مغازه می شوم و سلام می کنم. آقا یا کریم هم دارید؟ می گوید نه نداریم. (در دلم می گویم آری، یاکریم آنقدر قیمتی ست که نتوان قیمتی بر آن گذاشت). نگاهی به قفس ها و پرنده ها می اندازم، مریض و بی حال به نظر می رسند. قیمت هایشان هم کمی گران است. بدو می روم تا مغازه ای چند متر پایین تر. سلام، آقا قیمت ها چطور است؟ _ از ۳ تومن داریم تا ۱۵ تومن. نگاهی می اندازم به قفس ها. در دلم می گویم یکی برای نذر خودم می گیرم و یکی هم برای هدیه تولد. یک کبوتر طوقی نظرم را جلب می کند(خیلی خوشگل است، این را بر می دارم برای نذر خودم)، آقا این یکی را بیاور. دنبال یک کبوتری سفید و برفی می گردم برای کادوی تولد، آقا این چنده؟ کمی ارزان حساب کن برای نذر گنبد می خاهم. سریع می گوید: اِ اگه برا گنبد می خای، بیا اینا( اشاره می کند به قفس چند کبوتر بی حال و مریض و کمی کثیف) هستن۳۰۰۰ تومن. می گویم نه! برای عمه ام می خاهم، خوشگلش را هم می خاهم. می گوید آخه حیفه اینا. می گویم همین که گفتم. _ اون طوقیه که می خاستی ۸۰۰۰ تومن، سفیده هم ۸۰۰۰ تومن. مرد دستش را می کند داخل قفس، کبوتر ها داخل هم وول می خورند. اول طوقی را در می آورد و بعد سفید را.
آقا اینا رو تو دستم ببرم تا حرم؟ _ نه میذارمش برات داخل پاکت. می رود و یک نایلون می آورد و کبوتر ها را می گذارد داخلش. می گویم آقا محکم نبند خفه می شوند؟ _ نه محکم نبستم. خداحافظی می کنم و هر چه توان دارم می دوم سمت حرم. من می دوم و کبوتر ها داخل نایلون سرشان را از درز نایلون می آورند بیرون و بی قراری می کند. هر دو کاکلی زیبا دارند، «کفتر ِ کاکل به سر…» لبخند می زنم و می گویم: چند دقیقه هم صبر کنید زائر حریم ِ حرم می شوید. نفسی می گیرم و دوباره می دوم، نفس نفس می زنم و از صحن جواد الائمه می روم تا صحن مسجد اعظم. سلام می کنم و می روم در انتهای صحن، کنار ستون روبروی گنبد می نشینم. کبوترها را پشت کیفم قایم کرده ام. صدایشان می آید، بق بقو می کنند و من دلم می رود…
از دور دارد می آید، بلند می شوم و چند قدمی می روم جلو، سلام می کنم و می گویم: تبَلّدِت مُبالَ…، می خندد. نایلون را از پشت کیفم می آورم بالا و می گویم: بال ِ تو. با اشتیاق تمام می گوید وای… یک ذره هم انتظار همچین هدیه ای نداشت. اول طوقی را برمی دارد و قربان صدقه اش می رود، می گویم این رو برا نذر خودم گرفتم. این یکی برای تو، کبوتر سفید و برفی رنگ را می دهم به دست های از جنس مادرش، محکم در دست هایش گرفته تا فرار نکند. شاید برای او خاص ترین هدیه تولدی بوده که در تمام عمرش گرفته، اما مطمئنن خاص ترین هدیه تولدی بود که در تمام عمرم داده بودم. ذوق و شوقش از این کادوی تولد عجیب پنهان نشدنی ست. با چنان عشقی کبوترش را گرفته بود توی دستش و نوازشش می کرد و می بوسیدش. گفتم من نذر کرده ام که جلد حرم اش کنم، شما مختاری که پر بدهی یا ببری خانه کبوترت را. _ نه من هم پر می دهمش. می گویم پس باشد برویم ایوان طلا. دو کبوتر به دست از بین زائر ها عبور می کنند و همه نگاه می کنندشان. می رویم روبروی ایوان سلام می دهیم. تازه یادمان افتاده از کبوترها عکس بگیریم. گوشی ام را در می آورم، دوربینش را در می آورد، یکی در میان از کبوتر های هم عکس می گیریم.
خادمی خندان نزدیک می آید و می گوید: «کفتر بازا، چه کار می کنید بیست دقیقه ست؟» می گویم: کجا بیست دقیقه ست؟ پنج دقیقه هم نشده، اصلن خونه عممه، می خندد، ما هم می خندیم و دور می شود. او اما همچنان دارد کبوترش را ناز می کند و می بوسد و حرف می زند. چند زن و مرد جوان با بچه های کوچکشان دارند نگاهمان می کنند، بچه ها آرام آرام نزدیک می آیند. می گویم بیا نازش کن. نازشان می کنند و می روند. می گویم نیت کن و پرش بده، سر کبوتر را نزدیک لب هایش می آورد و «…». می گویم بلدی پرش بدهی؟ می گوید نه. می گویم اینطوری دستت را از پایین بیاور بالا و رهایش کن. رها می کند و بال می زند، کبوترش در آسمان. من هم طوقی ام را ناز می کنم، چقدر چشم ها و کاکلش خوشگل است، در گوشش می گویم: برو اون بالا به عمه ام بگو: «…». حس می کنم شوق پرواز متراکم شده در بالهایش را. دستم را از پایین می آورم بالا و رهایش می کنم. می رود تا اوج، تا خال آسمان. احساس سبکی و پاکی می کنم. روبروی ایوان طلا و ضریح، باز سلام می دهیم و حرکت می کنیم سمت صحن مسجد اعظم. بر می گردم پشت سر را نگاه می کنم، می گویم نگاه کن اوناهاش! می گوید کو؟ همون که سفیده و همون که گردنش قرمزه. می روند تا خال آسمان و پشتک می زنند و می آیند پایین…
* * *
اگر پرنده ای را بگیری و سال ها در قفس زندانی خانه ات کنی، حتی بالهایش را هم بکنی، اگر بعد از سال ها از قفس آزادش کنی، ممکن نیست به زمین عادت کرده و پرواز از یادش رفته باشد. قصه آدم ها اما اینطور نیست ، یک روز اگر از «بهشت» بیرونشان کنند به «زمین» عادت می کنند، آخر «آدمیزاد» هستند. آدمیزاد اهل عادت است. عادت می کند به زمین و به زمان، به مانداب و به مرداب. مرداب آن تکه از دریاست که ظرفیت بی نهایت ندارد و گرداب آن بخش از دریاست که حوصله آرامش ندارد. مانداب اما نه ظرفیت بی نهایت دارد و نه حوصله خروش. زینت آسمان خورشید و ماه و ستاره است و زینت دریا رنگ نیلی و مرجان و ماهی است و ستاره دریایی. در مرداب اما در پس رنگ ها، لجن است و جلبک و کرم. حتمن این جمله را شنیده اید که می گویند: «چشم هایت قشنگ می بینند!» آری قصه همین است، مرداب برای آنهایی قشنگ است که چشم هایشان قشنگ می بینند. و الا این ها که به چشمت زیبا می آیند عرضی هستند نه ذاتی. رنگ زیبا دارند نه گوهر زیبا. همیشه ایراد از فرستنده نیست، گاهی از گیرنده است.
پرنده ای که از اوج آسمان به قفس تبعید و زندانی می شود، بیشتر از آنکه نشستن روی زمین را تمرین و به قفس عادت کند، به مرور قصه های پرواز می پردازد. «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است» و پرنده را هر وقت از قفس آزاد کنی می پرد. اما چرا وقتی مدتی مانداب و مرداب نشین می شویم، به همنشینی با کرم ها عادت می کنیم و از لجن های مرداب لذت می بریم؟ چرا اگر مدتی قفس نشین شویم، پرواز نه بلکه پریدن را حتا بالکل از خاطر می بریم؟ «خدا قاطر را دید به او شاخ نداد» و «گاو را دید و به او بال نداد». اما آدم را بی شاخ و بی بال آفرید، آنگونه که هم شاخ می تواند بزند و هم بال، «…اما شاکراً و اما کفورا».
کریمی می گوید:
اگر طالب حجی مقبول ، در مملکت طوس هستی!
اگر شبانه با رویای طواف بر قبه عاشورایی حسین به انتظار رویت خورشید تحجد می کنی!
دست بر قلم و دل به خدا بسپار و بنویس از ...
موج وبلاگی "از حرمت معصومه تا حریم رضا"از تمام اعضای جبهه جهادگران مجازی و دیگر دوستان که در موج های قبلی همراهمان بودند، دعوت میکند که با نوشتن یادداشت در وبلاگهای خود به این موج بپیوندند.
http://mojecyber.parsiblog.com/