حسم؟ حال تازه داماد فرخندهای را دارم که هفتهها و ماههاست که بی سروصدا و در بیخبری اطرافیان، خانهای را برای زندگی آماده میکند. گلپسری که هر روز بعد از فراغت از کار با چنان ذوقی از سر کار راه میافتد و این مسیر تازه عادت کرده را طی میکند تا به خانه سرنوشت اش برسد. حس جوانی را دارم که هر روز بسمالله میگوید و کلید میاندازد و به محض ورود به خانه، چشمانش را می بندد و پشت در یکنفس راحت میکشد؛ هماو که عصر روزهای آخر هفته با پوشیدن آن لباسهای کار که زیر سایهبان کنج حیاط از میخی آویزان کرده بود، وارد خانه میشود.
احساس مردی در من است که مدام گلهای باغچه را جابجا میکند، به آلاچیق وسط حیاط رسیدگی میکند، حیاط را جارو میکند، درز دیوارها را میگیرد، دیوارهای خانه را رنگ میزند، قفل در را عوض میکند و دستگیرههای درها را با حوصله نصب میکند، لامپ اتاقها را یکی یکی وصل میکند و هر از چندگاهی هم که خسته میشود، برای آنکه نفسی تازه کند، درها را باز می کند و به یکباره تمام چراغها را روشن میکند و میآید کنار یکی از همان دیوارهای رنگ شده، بیتوجه به آن همه زخم زبانهایی که تابحال شنیده و آن سختیهایی که برای رسیدن به این لحظه کشیده و مصائبی که در تمام این مدت به حکم عشق به جان خریده، با یک شوق زیرپوستی وصف نشدنی، همه چیز را زیر نظر میگیرد و دور از چشم همه به یاد خوشبختی میافتد و برای این همه غافلگیری آتی لبخندی از روی رضایت میزند، چرا که کمکم وقت چیدن گلدانها در خانهای رسیده که سالها برای حضور در آن بیخوابی تحمل کرد و نقشه کشید و طرح زد و صبوری کرد و نوشت و نوشت و نوشت و هیچوقت از ادامه دادن مسیر خسته نشد.
نظرات تأیید شده: (۲۷)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۲۷) واکنشها :
جردآ می گوید:
پاسخ دلباخته :
سپاس از لطف و نگاهتان