زیارت آخر که تمام شد، سلام آخر را دادم و از حرم آمدم بیرون. مثل همیشه در آن سوی پل آهنچی سوار ماشین های هفتاد و دو تن شدم. ساعت تقریبا ده شب بود که در میدان هفتادو دو تن پیاده شدم. دیدم جمعیت زیادی - در آن حوالی - در انتظار اتوبوس موج می زند. آمدم مثل باقی مردم ایستادم به انتظار. نیم ساعت، یک ساعت، یک و نیم ساعت گذشت؛ اما اتوبوس نیامد. اتوبوس هایی هم که رد می شدند، نگه نمی داشتند، آنها هم که نگه می داشتند، نهایتا چهار- پنج نفر جای خالی نداشت، که بلافاصله پر می شد. با این وضعیت فهمیدم امشب از همان شب های خاص است. سواری ها قیمت های بالایی می گفتند. از ده هزار تومان و دوازده هزار تومان گرفته تا چهارده هزار تومان. کلی منتظر ماندم تا فرجی حاصل شود، اما اتفاق خاصی نیفتاد.
از طرفی این را نیز می دانستم که اگر با یکی از همین ماشین ها تا ترمینال جنوب هم بروم، باید با هزینه آنچنانی دربست بگیرم تا طالقانی. به همین خاطر بین دوراهی مانده بودم که دوباره برگردم سمت حرم یا بروم تهران و هر چه بادا باد! ساعت از دوازده شب قدری گذشته بود. پژوی چهارصد و پنجی در کنار گاردریل خیابان ایستاده بود. راننده پژو گفت ترمینال جنوب، 7هفت هزار تومان. گفتم تا طالقانی می روی؟ گفت: تا آنجا بیست و هفت هزار تومان می گیرم و می برم. گفتم نه و آمدم کنار صف طویل مسافران منتظر. دیگر واقعا خسته شده بودم از این وضعیت. آنقدر که همانجا می خواستم بنشینم کف زمین.
دست آخر هم تنها پنج دقیقه برای خودم فرصت تصمیم گیری تعیین کردم. گفتم در این پنج دقیقه اگر ماشینی آمد - که مرا تا طالقانی ببرد - که می روم، اگر نیامد می روم سمت حرم و تا صبح در بالای سر می نشینم به مناجات و راز و نیاز. پنج دقیقه مهلتم به نیمه نرسیده بود که دیگر حوصله ام سر رفت از خستگی. در این یک روز و نصفی هم دچار سرماخوردگی شده بودم که این نیز مزید بر علت شده بود. و البته کمرم هم به شدت درد می کرد. در همین حین یک لحظه یاد سید مجتبی علمدار افتادم. گفتم خودش است... در دل گفتم: سید مجتبی! نذر می کنم که به نیت تو یک زیارت عاشورا بخوانم و هدیه کنم به حضرت زهرا. چند ثانیه گذشت که گفتم اگر تا یک دقیقه دیگر یک ماشین که مرا با قیمت عادی تا طالقانی ببرد نیاید، دیگر هیچوقت برایت زیارت عاشورا نذر نخواهم کرد.
این را گفتم و دوباره ایستادم در صف. ساعت دوازه و نیم شب را رد کرده بود. هنوز یک دقیقه از حرفم نگذشته بود که یک پژو آرام آرام آمد و پیش پایم ترمز زد. گفت ترمینال جنوب هفت هزار تومان. گفتم تا مرکز شهر می روید؟ گفت تا کجا؟ گفتم تا طالقانی؟ گفت می برمت. گفتم تا آنجا کرایه اش چقدر می شود؟ گفت: حالا بنشین. چند مسافر سوار کرد. به راننده گفتم بزرگوار، تا طالقانی من چند تومان باید بدهم به شما؟ گفت: همون هفت تومن! ادر دل خنده ام گرفته بود.. انتظار داشتم بعد از نذرم حداکثر یک ماشین که مرا تا طالقانی ببرد جور شود، اما انتظار نداشتم شرط دیگرم که قیمت پایین بود هم عملی شود. ماشین راه افتاد و من زیارت عاشورا را از میان قرآن جیبی ام درآوردم و خواندم. و آفرین گفتم به غیرت و معرفت سید مجتبی علمدار... شهیدی که زنده بودنش را گهگاه حس می کنم.
پی نوشت:
بارها گفته ام اما باز می گویم، من در روزگار حیات بی معرفت ها، بیشتر از جسم، به روح اعتقاد دارم. به ارواح مطهر خاک عمه ام...
نظرات تأیید شده: (۳۷)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۳۷) واکنشها :
احلام می گوید:
همیشه...
پاسخ دلباخته :
شهیدان زنده اند... این امثال من هستند، که مرده اند و برای درک اینکه شهدا زنده اند باید برایشان دلیل و مدرک بیاورند...