اصلا نمی دانم چگونه سر صحبت را باز کنم. راستش نمی دانم چگونه حرفم را بی مقدمه آغاز کنم. پای کدام آیه بشارت را وسط بکشم اول کار. کدام حدیث نفَس قدسی تو را واسطه قرار دهم. شعر کدام شاعر شیرین سخن را مطلع کلامم کنم. کدام بیت کدامین شعر عاشقانه را پیش پای حضورت تقدیم و به یمن قدومت قربانی کنم. نه، انگار نمی شود، من نمی توانم. آخر از کلمات کدام جمله ی کلیشه ای کمک بگیرم که محبت را با حرف به حرف نامت بخش کنم تا همینطور بی مقدمه و بی هوا بگویم: «دوستت دارم..». اثبات این ادعا جگر شیر می خواهد. می دانم مخاطب اگر تو باشی، دیگر نمی شود این جمله را با مرکب سیاه و با قلم نی نگاشت. در روزگاری که حنای دوستت دارم ها دیگر رنگی ندارد، برای اثبات محبت به تو، نامه فدایت شوم دل را سرخ تر از نامه های دیگر باید نوشت و مهر و موم کرد. گفتن «دوستت دارم» به تو را با قلم استخوان و به جوهر سرخ جاری در رگ ها باید روی ورق پاره های تاریخ نوشت. حق با شماست. ما گاهی حرف هایمان دو تا می شود سر کوچه مردانگی. ما عاشق نیستیم. ما لیاقت نداریم. ما آدم های بیش از حد ساده ای هستیم. باشد، همه این ها قبول. اما تو را ساده پیدا نکرده ایم تا به همین سادگی رهایت کنیم. اصلا محال است قبل از آنکه فدایت شویم و در راهت سر و دست و دل و پای را ببازیم، دستی دستی فدایت کنیم.
مرگ حق است. ما اما از روز ازل با عشق تو ابدی شدیم. اصلا تمام سال را زنده ایم تا با زنگ جرس کاروان تو سر زنده تر شویم. سیصد و سی و پنج روز نفس می کشیم تا در محرم از عطر سیب تو سرمست شویم. این تو هستی که هر سال به صلیب جهالت کشیده می شوی تا دل های غفلت زده ما را از زنجیر ذلت برهانی و آینه دلمان را زنگار بزدایی. این تویی که هر سال خون می دهی پای روضه های گودال تا ما زیر بار هجوم وحشیانه روزمرگی های رنگارنگ، پامال نشویم. ای قتیل العبرات! برای ما گریه کن های ماتمت، با لحظه لحظه ی عاشورا اشک می ریزی، تا مبادا قدرنشناس شویم و این مروارید های طاهر را هدر دهیم. اشک می دهی، وقتی که پر از غبار و گردیم و داغ می دهی ما را وقتی خاموش و سردیم. ما را چه حاجت به «بازدم» نفس است، که تو هوایمان را داری و چه نیازی به «دم» است که هواخواه مایی. سرت سلامت ارباب. تویی که هر سال بی سر می شوی تا من بی سر و پا از صدقه سری شما سر و سامان بگیرم. قسم به پیراهن و شلوار و شال و کفش و جوراب مشکی و قلب و موی و روی تیره مان که همیشه در پیش تو روسیاهیم. غلام توییم که هرچقدر هم که طلبکار باشی از ما، باز نمی فروشی عبدت را به ارباب دیگری. وام دار توییم که هر چه که بدهکار تو باشیم باز می خری از ما هر آنچه که در چنته داریم را. آری رسم شما در خریدن، «کم» و «زیاد» نیست. شما به «درهم» خریدن عادت دارید. همین شمایی که سجیتتان کرم است و عادتتان است احسان.
ای شاخه سبز ارغوانی ترین یاس قدخمیده ی کوچه باغ غربت. تمرین راست قامتی ما، قد خمیدگی و شکستن در روضه های توست. شکست، پلی برای پیروزی ست. ما برنده شدن را در باختن خود توی روضه های تو می آموزیم. ای آموزگار استواری در روزگار ما. برای ما شفیعی از تو قریب تر به معبود نبود، که اگر بود -که نیست- آدرسی جز این و نامی غیر از نام تو را می دادند به ما. پس شک نکنید که آدرس را درست آمده ایم. سر قرار عاشقی تو بدقولی جایی ندارد. «فخلع نعلیک»، کفش ها را در بیاورید، همین جاست، انک بالواد المقدس طوی... «به مجلس عزای حسین خوش آمدید». مایی که اسیر عشق تو ایم، اینجا از هفت دولت آزادیم. اینجا «ایست بازرسی» ندارد. اصلا کسی در گیت های ورود به هیئت از تو نمی پرسد که با پای راست آمدی یا چپ کرده؟ اصلا با دل آمدی یا با سر؟ خدا را شکر که باب ورود به بزم شراب ناب نام تو را «شیخ بهایی» ها نساختند، که نجس ها و ناپاکان پشت در وصل بمانند و از روی بیچارگی، سر ارادت به آستان تو نسایند. آن وقت کجا می بردیم این قفس آهنین را که بال و پر پرنده سیاه دل را به معجزه «عبرات» سپید گرداند؟ ناپاکیم ای مسیحای دیر عشاق، ولیکن در اشک ریزان روضه ها و عرق ریزان سینه زنی ها غسل تعمید می کنیم. بوی اسپند و دود می آید از هر سو. عطر عنبر و عود پیچیده همه جا. در و دیوار حسینیه مشکی ست. آخ که چقدر در هیئت تو هوای غلام سیاه ها را دارند. اصلا چراغ ها هم انگار محض خاطر روی سیاه و دل پرگناه ما خاموش است. تمام حسینیه نام تو را گریه می کند. ای موسی عمران طور تکیه ها. ای تجلی نور مبین آیه ها. ذکر نام تو مقدس و مجلس عزای تو بیت المقدس ماست. جای همیشگی ما کنج دنج بیت المقدس توست. نشسته ایم در گوشه ی راست دلتنگی، محویم در پس دست های لطمه زنان. غرقیم در سیلاب اشک چشم ها. در ردیف شصت و نهم مصیبت زدگی، نفر صد و سی و سوم صف شرمندگی، زاویه صد و بیست و هشت درجه گودال تنهایی.
نشسته ایم در هیئت و اشک می ریزیم، همپای روضه های تو. این اشک ها اکسیری ست که تو برای معصیت کاران و درماندگان به ارمغان آورده ای. این اشک ها دانه های تسبیح اند، پاک می شوند و پاک می کنند. ایستاده ایم دست به سینه و قلب مان از حرکت ایستاده و به سینه می کوبیم. این سینه زنی ها، کار دستگاه شوک را با قلب به خواب رفته ما می کند. باور کن که ما یازده ماه را در کما به سر می بریم. باور کن که اگر محرم نبود، سلامت روح ما مختل می شد و سال ها در اغماء به سر می بردیم، اگر هوس کربلای تو در سر نداشتیم. حتی خیال کربلای تو، کربلا نرفته ها را حالی به حالی می کند. اینجا دلِ خوش، سیری نیست. برای ما دل خوشی کربلا هم دنیا دنیا می ارزد. تا برسد آن روز موعود که با نامه ی فدایت شوم تو، به کربلا دعوت شویم و مهمان زینب باشیم چند فرسخ دور تر از شام. می رسد آن لحظه ها که یاد ابالفضل کنیم در حوالی گودال. می رسد روزی که زائر حسین شویم در کف العباس. و می آید غروبی که ذکر فاطمه بگیریم در علقمه.
نصف النهار مبدأ و مقصد زمین دل ما کربلاست. کربلا پناه دلتنگی های مزمن قلب های مومن است. عشق، بی نهایت است، کربلا اما نهایت عشق است. عشق یعنی تجلی ایثار. و کربلا سر منزل مقصود عاشقی ست. کربلا منتها الیه بلاجویی ست. کربلا سفر عشق است. کربلا رفتن جگر شیر می خواهد. «جگر شیر نداری، سفر عشق مرو». کربلا دریای بی انتهای جنون و مستی ست. دریایی که آمارها نشان می دهد که هرساله هزاران مجنون غرق می شوند در آن. اما بهترین نجاتغریق عالم هم در ساحل همین دریا مستقر است. که هر غریقی را به محض رهایی نجات خواهد داد. کربلا طوفان بلاست، «به دریا رفته می داند، مصیبت های طوفان را». در دایره قضا، عالم را قبله سومی اگر می بود، حتم دارم که آن سومین، شش گوشه ی کربلای تو می شد. آن وقت «مروه» هم هر صبح و شام اعتراف می کرد که طواف کعبه ی شش گوشه ات، چه صفایی خواهد داشت. آن وقت هاجر هم فراموش می کرد زمزم را، اگر این بار جای سراب، سرداب حول مزار سردار تو را می دید. با دیدن تصویر عطش اطفال تو، شوق آب هم از چشم های هاجر می افتاد. بگو به اسماعیل دیگر بس است. بگو که پا نکوبد بیش از این، که کودک شیرخوار این حوالی لب تشنه تر است. بگو که به تلذی اگر باشد، علی اصغر «اسماعیل»تر است. بگو که قرار بر صفا و مروه اگر باشد، زینب «هاجر»تر است. بگو که قرار بر جوشش چشمه اگر باشد، کربلا بی آب و علف تر است. بگو که وعده نصرت الهی، در سربلندی آزموده شده ها اگر باشد، حسین «ابراهیم»تر است.
نوح پیامبر عهد عتیق بود و حسین رسول عهد جدید است. محمد پیغمبر خاتم و نبی آخر خدا بود، حسین اما نوح زمان آخر است. ای صاحب کشتی نجات. ای قتیل العبرات. ای اسیر الکربات. ای بلیغ ترین قصیده عاشقانه پروردگار. ای اسم اعظم اعجاز رسول اکرم. ای حروف مقطعه قرآن ناطق. ای زیباترین غزل دیوان شعر کوثر. ای حسین.. تو امپراطور عشقی و ما رعیت توییم. ما همگی هیچیم و جز عشقت هیچ نداریم. فقیر و درمانده ایم. پای عشق تو اما درمیان که باشد، قارون ها گدایانند در این بزم، که ما تو را با زمین و آسمان و هرآنچه که در آن هاست عوض نمی کنیم. پس با تو ما ثروتمند ترین مردمان عالمیم. بود و نبود ما تو هستی. گرمی وجود ما از حرارت محبت توست. ما گدای خانه زاد تو ایم. آدم هرجایی نیستیم. از کودکی جز در این خانه در دیگری را نزدیم. دست نیاز سوی ارباب دیگری دراز نکرده ایم. حواله رزق و روزی تمام عمرمان را پای سفره های مشکی تو گرفته ایم. ای که سقایت، به طرفة العینی، آب را در نگاه فاطمه بی آبرو کرد. تمام بی آبرویان عالم، با نام تو آبرو می گیرند. آبروی همه ما از توست. ما هرچه آبرو از غیر تو داریم، همه بی آبرویی ست. ما سرافکنده ترینیم بین تمام عاشقانت. اما افتخارمان این است، که اربابمان سربلند ترین است. جهنمی ترین هم که باشیم، باز خیالی نیست ما را، که یک پنجره، رو به بهشتِ روی تو در فردوس، برایمان «جنات نعیم» است در دوزخ.
سیدامیرحسین رضی زاده می گوید:
منو که بردسمت نینوا