درد همچون باد دارد کم کم سراغ پنجره های کوچک این حنجره می آید. این گلو، زائویی پا به ماه است. این ضجه های مادرانه، صدای گلویی حامله است که راوی یک سرنوشت غم انگیز است. این بغض حسرت زده آبستن دلگویه هایی چند قلوست. اصلا نمی دانم که باید چه بگذارم نام این طفل نو رسیده را. همه می گویند بغض، من اما می گویم حسرت هم نام مناسبی ست برای او. اما هر چه شما بگویید همان است. آخ... دیدی؟! ببین دیگر وقتش است. درد زایمان گرفته این گلو را. نگاه کن حنجره ام را. دارد لگد می زند این طفل بی قرار. کجاست آن قابله قابلی که صحیح و سالم به دنیا بیاورد قل های این بغض نحیف را. کجاست مامای ماهری که دوباره صدای گریه های طفلانه مرا طنین انداز کند. من مسخ شده ام. ببین دفتر دلم را. نگاه کن دست خط مرا! هر صفحه اش پر است از رد پای ناشیانه عشق. می بینی خط شکسته ام را؟ ببین دفتری را که پر شده از آیه های اشک نشان سوره مبارکه بغض.
حال با خطی به این شکستگی، بگو چه باید بنویسم از این روزگار حسرت بار...؟ بنویسم از لحظه غریبانه کوچ پرستو ها، یا بنویسم که چقدر وخیم است، حال آن غافلی که این بار هم از قافله جا مانده است؟ آه، خودم می دانم پاسخش را. خودم می دانم این روزها تا دلت بخواهد از هر گوشه و کناری صدای سرخوش آواز پرستوهای مسافر، به گوش می رسد؛ اما چه کسی می داند که آوای بی نای یک جامانده بی دست و پای، چقدر شنیدنی ست؟ و چقدر ناجور است، حال آنکه سال هاست، وصله ناجور هیچ آسمانی نشد. و چه جانسوز است مرثیه جان سوز و بی انتهای جاماندگی. جامانده یعنی من که پای رفتم لنگ بود. جامانده یعنی تو که برات و حواله سفر در موعد موعود به دستت نرسید. تویی که مثل من نرفتی و ماندی تا همچون امشبی بشوی سنگ صبور اشک های شور من. مثل همین حالا که با ماندن و دلداری ات، پناه غصه های این روزهای من شده ای. جا مانده یعنی ما..
ما بازندگان بازی عارفانه قسمت، ما تماشاگران قدم های سفیران سرزمین خون، ما خوانندگان پیام های حسرتبار زیارت نور، ما ساکنان پیاده رو بی نصیبی عالم، ما بازماندگان کاروان دل، ما کنعان آبادی های جامانده از کشتی نجات، ما اهالی نهالستان آفت زده کشتزار سعادت. ما... همین ما حسرت زدگان قافله اربعین. ما جامانده از قافله افلاکیانی هستیم که مسیر خاکی خانه دوست را با پای دل می روند. قافله ای که سلام گرم عاشورا را به آغوش اربعین می رسانند. قافله ای که هر سال اربعین، داغ تازه دل خواهری خسته و دل شکسته را مرهم می گذارد.
قافله پیاده روی اربعین، ارمغان بهاری درخت پربار سیب حیات ِ حیاط خانه خداست. پیاده های کاروان حسین، سواره های مرکب عشقند. راکب های باصفایی که دلخوشیم دست کم، یاد ما را پیاده در پی خود می برند. آنان رفتند برای خلق حماسه حضور و ما ماندیم برای ثبت حادثه غیاب. و ما ماندیم تا از جعبه جادویی سیما، تماشاچی خلق رکورد حاضرین اربعین امسال در کربلا باشیم. هر که نسبتی دور یا نزدیک با حسین داشت، راهی شد. و من نشسته ام لب مرز خسروی خسران و به تبر تیز گناهانی فکر می کنم، که با همین دست های خود، ریشه های نسبت را - با نهایت بی رحمی - قطع کردم.
سرنوشت هر که منسوب به حسین بود با منصوب شدن به همراهی قافله عشق، معلوم شد. همه راهی شدند و باز چون هر بار، حسرت نصیب این بی نصیبِ جا مانده ی درمانده و بی نایِ بی دست و پایِ غافل نکره ِنالایق ِمجهولُ الهویه شد. غم شبانه روزی مُحْرمان خیمه عاشورا به چهل رسید و ما چله نشینان اما به قافله شب چله تو نرسیدیم. همه رفتند و تنها ما ماندیم. همه رفتند و ما تن ها ماندیم. ما ماندیم تا نصیبمان از چله غم، این بار چله بغض باشد. آری همه پر کشیدند و ما با پر و بال شکسته نشستیم به پای رنجی فزون تر و ذره ذره می خوریم غم غریبانه غریبان قافله را.
نمی دانم؛ شاید اشک های ما اشک تمساح است. شاید گریه های ما تصنعی ست. شاید جای طاقت، پای ما لیاقت آبله در راه سیبستان تو را نداشت. آخر تا بوده همه تاول های این پای ما مدیون کفش های نوی شب عید بوده است. حالا چه کنیم که باز پایمان هوس تاول کرده است. آخر مگر حالا موسم عید مجانین نیست؟ ببین حالا هم وقت بهار است. وقت انقلاب جن و انس، وقت تغییر کون و مکان، وقت تحول زمین و زمان، وقت رویش معنوی آدمیان. ما که با پا درد های این ایام بیگانه نبودیم، اما در این هوای بهاری عشق، با تابش آفتاب گرم مهربانی ات، باز هم نشد تا کف پای ما از بوسه خاک راه حضرت اشک، شکوفه تاول بزند. آب، خاک، آفتاب؛ همه چیز مهیا بود جز بذر نامرغوب این دل که پیش از موسم رویش، خشکیده بود. بذر ما مرغوب نبود. بذر ما ارزان تر از بذرهای دیگر بود. انگار بذر ما را هم در سرزمین های غربت کشت کرده بودند.
آه، من دلغمین زخم های عصر جدید تو ام. حیف از این همه بهایی که در این همه سال، برای رونق دل امثال من فلک زده پرداختی. حیف از این همه وقت که صرف احیای دل سرد و مرده ما شد. حیف از این همه تلاش و ممارست مرطوب و سبز، که ختم به خشکی و سیاهی شد. ما خام بودیم و با بی تجربگی مسیر را اشتباهی رفتیم. حالا عمری ست میوه دل ما طعم گس سیب سبز و کال محبت می دهد. ما تازه دریافته ایم روال اداری سازمان عشقی تو را. هر کس که خواهان دیدار با شماست، پیشاپیش باید بهای دیدار را نقدا پرداخت کند. ببخش ما را که مراتب اداری عشق را طی نکرده، منتظر ترتیب اثر بودیم. ببخش ما را که قانون دیدار تو را ندانسته، داد و هوار راه انداختیم. ببخش که می خواستیم همینطور بی نوبت سرمان را پایین بیندازیم و سراغ تو بیاییم. ببخش که یادمان نبود ملاقات تو آداب خاصی را می طلبد. باور کن از ما انتظاری نیست؛ خانه ما حوالی بی نزاکت آباد و در پشت کوه ادب است.
ببخش ما را که فهم مصلحت نداشتیم و نمی دانستیم که ای دل غافل، باید گذرنامه خود را از - مشهد - سرکنسولگری عراق در ایران می گرفتیم. ببخش که ندانستیم لب مرز، گذرنامه ما را دختر کوچک تو چک می کند؛ تا هوای غریبانه این روزهای او را بیش از پیش داشته باشیم. و نمی دانستیم که ساقی توست که ویزای ما را لب مرز خسروی مهر می زند. به ما خرده نگیر، ما روال قانونی عاشقی را یاد نداشتیم. همه ما جامانده ها خوب می دانیم که آمدن یا نیامدن ما به صلاحدید تو بود. این تو بودی که ما را از مسافران امسال کوی خود جدا کردی. تو بودی که برات زیارت ما را حواله روز مبادا کرده ای. اما نیامدن ما، هیچ تقصیر تو و دخترکت نیست. به یقین تقصیر ساقی تو هم نیست، خواهر تو هم در واقع تقصیر ندارد، سرکنسول گری عراق در ایران هم مقصر نیست؛ تقصیر ماست! ما مقصریم که در این هوای خوش، با این فراوانی آب، در این خاک تربت حاصلخیز و پر برکت، بذری که برگزیدیم و در زمین دل کاشتیم، ارزان و پوسیده و پوچ بود. باور کن جاماندگی ما تقصیر هیچکس نیست، ما برای سفر آماده نبودیم...!
نظرات تأیید شده: (۴۴)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۴۴) واکنشها :
خاک بازی می گوید:
اجازه سزارین می دهی طبیب کلمات روشن؟
..
مولای این همه زائر .. مولای ما هم هست .. می طلبد اگر طالب باشیم
به فکر تحویل سال در کربلا هستم .. یک دعوت عیدانه شاید برای دوستام محرم محرمی .. ایده ای دارید بسم الله ..
پاسخ دلباخته :
ان شاءلله هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.