مگر می شود پهلوی تو بود و شکسته نبود...؟
آن سال ها که از درد پهلویم در این ایام می نوشتم شاید مثل همیشه، یک برداشت شاعرانه می شد از حرف ها و نوشته هایم، شاید خودم هم فکر می کرم دردم حاصل از یک تلقین احساسی است نه دردی واقعی. حال اما می بینم نه! از صبح نمی توانم بی آنکه دست بر پهلویم بگیرم، خم شوم یا از جا بلند شوم.. آری، این قصه سر دراز دارد...