روزی که دست هایم لای لولای پنجره، گیر کرده بود..!
مدام از سر و رویم عرق می ریخت. هوا بسیار گرم و شرجی بود، و گرمای کوره هم مزید بر علت شده بود. چند دقیقه ای منتظر بودم تا نوبت من شود. با احتساب سه آقایی که در صف مردان و دو خانمی که در صف زنها بودند، من نفر ششم مجموع دو صف بودم. چند نفر جلویی نان را گرفتند و رفتند، تا نوبت من رسید. پول را دادم و نان ها را برداشتم، ولی نانها آنقدر داغ بودند که بلافاصله آمدم و انداختمشان روی [...]