از خواب بیدار که می شوم. چشم هایم هنوز نیمه بازند و اتاق هم نیمه تاریک. آدم از خواب که بیدار می شود، از فرط ناهشیاری، نه حرف ها را خوب می فهمد و نه پیام های گوشی را. این بار اما داستان فرق می کند. رنگ و بوی هوای باران خورده را خوب می شناسم. بی آنکه نگاهی به پنجره داشته باشم، حس می کنم هوا بارانی ست. آرام می روم پشت پنجره، نگاه می کنم. خبری از غباری نیست. تا چشم کار می کند، زمین را پر کرده آسمان، از بغضی که دیگر خبری از آن نیست. مگر اشک هایی که روی سنگفرش ها می غلتند. در هوا پیچیده بوی مرگ رنجی که یک ماه و اندی توی دل فصل، گوشه نشین بود و بستر انداخته بود، و بغضی که انقضایش داشت کار دست اعتبار فصل می داد. اعتباری که تا همین دیروز زیر تیغ پاییزی ترین ابهامات بود. باران و هوای بارانی را من حدس نزنم که حدس بزند؟ منی که زاده شهر بارانم و در باران آمدم و در باران ماندم و در باران زندگی کردم و در باران رفتم. آنجا که با بهانه و بی بهانه از دوازده ماه سال، قریب به ده ماه را با بغض و بی بغض، آسمان می بارد. حدسم درست بود. باران می بارید، آن هم چه بارانی. اما معلوم نیست که دیشب این پاییز ، چه در گوش آسمان پرغبار گفته که بعد از یک ماه و چند روز، اینگونه بند از بغض وا کرده و می بارد. « ببار ای بارون،ببار…».
غروب در پاییز دیدن دارد و هوا بعد از باران، عجیب خوردن دارد. اول بهار، بهار «زمان» است و اول پاییز، بهار زمین. عید آدم ها را بنویس بهار و عید عاشق ها را پاییز. هوا هوای عید است. سفره چیده درخت، زیر چتر بسته خود، روی دلتنگی زمین. سفره بهار هفتسین است و سفر پاییز هفترنگ. سمفونی برگ هاست روی سفره ای رنگین. طلایی، نارنجی، زرد، سرخ، بنفش، قهوه ای. هفترنگ سفره بی «سین» عاشقان. چه خیالی! جوانه زد، شکوفه که شد، برگ در آورد و سبز شد. میوه داد و زرد شد، سرخ شد، خشکید و افتاد، روی زمین فرش شد. نه این رنگ ها، تزئینات زمین است و نه این صدای خش خش، موسیقی عاشقانه فصل. بساط دلتنگی های درخت است و نوای ناله های برگ هایش. پائیز که می رسد، فرش زمین ز غم درخت ها لبریز می شود. آخر عزم سفر کرده پاییز اما، به درخت چه مربوط که مقصد این فصل مغرور، زمستان است؟ پاییز دارد خودش را برای زمستان آماده می کند اما، گناه این برگ های بیمار و دلتنگ چیست، که اینگونه باید فدای خودخواهی های غرور آلود پاییز شوند؟ باز صدای آهسته «پاییزه پاییزه، برگ درخت میریزه…»، از فصل کوچه پس کوچه های کودکی، به گوش می رسد.
باران عزیز بود و هست، حتا قبل از آنی که «ترانه» ای در توصیف و تزئین «عاشقانه» ای عزیزش کنند. باران که می بارد، همیشه گروهی گریان اند و عده ای خندان. تو روی صندلی بنشین، من روی میز. تو از بهار بنویس، من از پاییز. تو از خنده بنویس و من از غم لبریز. با باران خندیدن، ظلم بزرگی به اندوه ابر هاست. ابر یعنی حلقه اشک منتظری که مترصد لرزش یک رعد است تا سرازیر شود سمت شمالی ترین جنوب آسمان. مرگ و برگ را از بهار اگر دنبال کنی، در پاییز همقافیه می شوند. عشق یعنی برگ، و آن درخت عاشقی، که بی هوا، پاییز می شود. بغض و دلتنگی همزاد هایی هستند که از بد حادثه همقافیه نیستند. و باران یعنی احساس. احساس محض. باران یعنی سادگی و بی آلایشی. باران آنقدر لبریز بغض است که وقتی سر برود دلتنگی اش، نه به خنده های تو محلی می گذارد و نه اعتنایی به گریه های آن بچه بیکفش یتیم روستای «غریب آباد» که نامش غیر از نقشه جغرافیا، در جای دیگری نیست.
« چتر ها را باید بست. زیر باران باید رفت. عشق را زیر باران باید برد. زیر باران باید چیز نوشت، زیر باران…». بیا بنشین، دفتر را باز کن، این هم قلم. من از عشق می نویسم و تو از رویَش مشق بنویس. تو رشک ببر به مشق ِ عشق و من اشک می ریزم همپای برگ های رنگ بی رنگی درخت دلتنگی. به جان تابستان که عزیز ترین دل است قسم، این فصلی که در انعکاس آینه چشمان تو برق می زند، پاییز نیست، بهاری ست که از آن طرف دیوار افتاده.
✔ مُضاف:
یاد دارم این باران را،
سال پیش، همین روزها.
وقتی یک شب
یک « ماه پیشانی»،
از این شهر رفت…
پرواز می گوید:
که درخت روزی چتر ِ سبزش را
دوباره بر سر کند ...