افتاده ایم در مرداب تباهی. در گل و لای بیچارگی دست و پا می زنیم. شنا بلدیم، اما به خاکی زده ایم. تقلا می کنیم و بیش از پیش، در عمق مرداب فرو می رویم. از جلبک گفته ایم و با لجن انس گرفته ایم. از پاکی و نور گریزانیم. از طناب شیطان آویزانیم. بوی لجن برخاسته از بند بند وجودمان و در لابلای روزمرگی های روزهای روزگار متعفن شده ایم. هر روز بدتر از دیروزیم و درجا می زنیم. از حرف هایمان بوی گند گناه برمی خیزد و از نگاهمان، بی حیایی به چشم می خورد. می خندیم و ولی آشفته حالیم. چون فواره برخاسته ایم اما رو به زوالیم. در انتظار کمالیم اما هنوز، همچو میوه نارس، کالیم. مرده ایم، اما متحرکیم. زنده ایم اما پلاسیده ایم. عمری است در کما بسر می بریم. با نوازش به هوش نمی آییم. چاره کارمان شوک است. به شوک نیاز داریم. از روی جهالت کارمان به دریوزگی، بر سر سفره های اغیار کشیده. آدرس ها را عوضی بلد شدیم. بس که نان را بجای نانوا، از دست فروش ها خریدیم. منت پذیر هر که غیر تو شدیم. و از بس تمام راه ها را بلد شدیم، با وجود این همه نقشه و راهنما گم شدیم.
اگر از طلا و گر از الماسیم، آخرش سر و ته، یک کرباسیم. حریصیم و چشم طمع، کورمان کرده. کثیفیم و نجاست از تو دورمان کرده. آمده ایم تا پاک شویم. ادعایمان سر به افلاک می کشید. حالا سر به خاک می گذاریم. یک عمر سر به هوا گشتیم، حالا آمده ایم سر به زیر شویم. روزگاری قلدری کردیم، حالا آمدیم قلندر شویم. لوح سفید دلمان، تخته سیاه شده. نامه عملمان لبالب از گناه شده. لباس انسانیتمان خاک مال است و عصمتمان گچی ست. ما از محفل عاشقانه ات دور شدیم. اصلا دروغ چرا؟ راستش را بخواهی، غلط کردیم. یعنی واقعیت را بگویم، دست از پا دراز تر برگشتیم. سر ما را جز دامان رحمت واسع تو پناه دیگری نیست. خودت در کتاب عاشقانه ات گفته ای که ما هر کجا برویم، بازگشتمان به سوی توست. هر چه هستیم و هر که هستیم، خدایمان تویی. ما جنس بد و تو خریدار خوب. ما عبد عاصی و تو خدای خاضع. ما فرزند نا خلف و شرور و تو مولای رئوف. ما بنده ایم و تو صاحب ما.. از قدیم گفته اند: مال بد، بیخ ریش صاحبش است!
رأفت تو به واسطه فیوضات این شبها اگر نبود، چه می کردیم؟ سر به کدامین بیابان می گذاشتیم؟ اگر دعوت پر اشتیاق تو نبود، آنوقت با رمق کدامین پای در این حوالی پیدایمان می شد. به کدامین آبروی نداشته، در خانه کرامت تو را دق الباب می کردیم. ما را کجا یارای خواندن ذکر «العفو» بود، بس که در عیش غفلت و در نوش فراغت، پشت پا به بخت عاقبت خود زدیم. بس که عافیت طلب شدیم و گرده مان تحمل باری هر چند سبک را ندارد. افسوس که چه بد بندگانی چون ما داری. که نه به ساعتی بند هستیم و نه به طاعتی. نه خدمتی سر می زند از ما تو را و نه کرامتی بر می آید از ما خلق را. «ما را کرامت تو گنه کار کرده است». اما خدایی ات را شکر که چه خوب خدایی چون تو داریم. «یا ایها العزیز»، در محضرت سرافکنده ترینیم. همیشه آن ها که بر می گردند، با دست پر بر می گردند. ما با دست خالی آمده ایم. «و تصدق علینا» کوله بارمان هزار باره سوراخ است. جیب هایمان خالی ست و دست هایمان به نشانه تسلیم بالاست. بگذار اعتراف کنم که اصلا «لا یمکن الفرار من حکومتک».
قرص ماه که کامل می شود، دلم قرص است که حالا موسم وعده دیدار است. عجب ماهی ست. ماه نگو، ایام پادشاهی ست. اصلا این ماه عطر دیگری دارد. گرسنگی هایش به تمام میوه های تیر شرف دارد. تشنگی هایش به نصف باران های فروردین می ارزد. لحظه های افطار خشک و خالی اش، به ده ها سفره رنگارنگ می چربد. پس ای دی ماهی ترین! از حُسن اردیبهشت نگو که اگر در بین ماه های قمری، رمضان نبود؛ حالا باید در بی حوصلگی های ماه های شمسی، از بی مهری ِ شهریور در حق خرداد، غصه می خوردیم و در غم تنهایی آبان اشک می ریختیم و برای دی ماه، اسفند دود می کردیم و زیر بار بهمن، از فرط آذر، در انتظار مرداد می نشستیم، تا قلبمان تیر بکشد. سه ماه تابستان می فروشیم و یک ماه رمضان می خریم. اشکالی دارد؟ معامله است دیگر. دروغ که نمی گویم! مگر خودش نگفته؟ «لیلةُ القدر ِ خیرٌ من الفِ شهر»؟ حال حساب کنید که «اَلفِ شهر»ی که یک ابد را برای انسان رقم می زند، چند تابستان را در خود جای می دهد؟ پس بازی ما برد برد است. ما را از تمام هست ها نیستمان کن. آمده ایم که در این نیستی، تمام هستمان شوی. «ما را روانه در دیگر نکن که باز، جایی نمی روم که بهشتم همین در است».
هر چه ویرانی هست نشان دهید، که سامان آمده. هر چه مریضی دارید بیاورید، که طبیب دوار آمده. شب «لیلة العشق» در راه است. انا انزلناه فی لیلة العشق... و ما ادراک ما لیلة العشق... لیلة العشق خیرٌ من الف شهر... به این سادگی نباید این فرصت گرانبها را از دست داد. گرسنه ایم و یک سال دندان تیز کرده ایم برای این شب. گرگ دهن آلوده ایم، اما باور بکن یوسف ندریده ایم. به هر خانه که خوانده شدیم، به نیم نگاه از در خانه رانده شدیم. بار گرانیم، همیشه نالانیم، بی سر و سامانیم، درد بی درمانیم. اما هر چه هستیم، بنده تو ایم. «سر بازار تو از مسلم و ترسا و یهود، وه که اندر سر کوی تو عجب غوغایی ست». ما را مران که جز تو خریداری نداریم. جنس بنجلیم باز خدایمان تویی. خار هر گُل ایم، باز خدایمان تویی. زوار در رفته ایم، باز خدایمان تویی. از خانه در رفته ایم، باز خدایمان تویی. دل خراب و سیاه داریم، باز خدایمان تویی. یک جهنم گناه داریم، باز خدایمان تویی. دست و پا بسته ایم، باز خدایمان تویی. از همه کس خسته ایم، باز خدایمان تویی. اگر خوبیم یا بدیم، به پای تو نوشته شدیم.
نسیم عطرگردان می گوید:
پاسخ دلباخته :
انا الیه راجعون...