بی پنجره نبودهای
تا بدانی در غربت
بی تکیهگاه
چه به روز آدم می آورد
باز و بسته شدن درها
بی پنجره نبودهای
تا بدانی در غربت
بی تکیهگاه
چه به روز آدم می آورد
باز و بسته شدن درها
وقتی «بنی آدم» در کوچه «بنی هاشم»، اعضای یک پیکر نبود!
توی گرماگرم خرداد بود که گرفتمشان. مثل خودشان از خوشحالی بال در آورده بودم. دیگر به آرزویی که از کودکی ها توی دلم مانده بود رسیده بودم. هوای ظهرگاهی قم مثل همیشه بی نهایت گرم بود. بی امان سر و صدا می کردند و یک لحظه آرام نداشتند. مدام تقلایشان را می دیدم، بی قراری شان حد و مرز نمی شناخت. به حرم که رسیدم، از توی کیسه در آوردم و گذاشتمشان روی سنگفرش های [...]
از مجموعه «از در، تا مادر»:
گفته بود:
«انا مدینه العلم، و علیٌّ بابها»
نشنیدم بگوید:
«و فاطمةُ شهیدةُ هذا الباب»
گزیده ای از مجموعه «از در تا مادر»
صدای شکستن در که می آید،
هول می کند دخترک.
این تازه اول راه است! [...]
کوچک تر که بودم، یادم می آید یک روز برادر بزرگم از یک مسئله ای ناراحت بود. انگار می خواست برود جایی، پرسیدم: «کجا می خوای بری؟!» گفت: «میرم قبرستان بقیع». من اشتباها شنیده بودم قبرستان برقی! از برادرم سؤال می پرسیدم که قبرستان برقی کجاست؟ چه شکلیه اصلا..؟ او جواب نمی داد و گویا ناراحت بود. برادرم رفت و دیگر هیچوقت نشد چیزی درباره قبرستان برقی بپرسم. من ماندم و یک سوال بزرگ کودکانه و یک تصور مبهم. قبرستان برقی در آن تصویر ذهنی [...]
از خیابان به سمت خانه می آیم. جوان ها را می بینم که مشغول آتش بازی هستند. انگار شب چهارشنبه سوزیست. به خانه می رسم و با خوشحالی به خواهرم می گویم که استخدام شدم ها! انتظار دارم خوشحال شود اما، هیچ نشانی از خوشحالی در چهره اش دیده نمی شود. دوباره با هیجانی وصف ناشدنی گفتم: در سازمان کار و امور اجتماعی استخدام شدم. اما انگار نه انگار. رنجی در خاطر اش بود که [...]