دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


«کبوتر»هایی که «کبودتر» شدند


| ارسال در «دل‌نوشت»«دل‌رواق» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۰۹:۱۵ روز يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۲ |


وقتی «بنی آدم» در کوچه «بنی هاشم»، اعضای یک پیکر نبود!

 

توی گرماگرم خرداد بود که گرفتمشان. مثل خودشان از خوشحالی بال در آورده بودم. دیگر به آرزویی که از کودکی ها توی دلم مانده بود رسیده بودم. هوای ظهرگاهی قم مثل همیشه بی نهایت گرم بود. بی امان سر و صدا می کردند و یک لحظه آرام نداشتند. مدام تقلایشان را می دیدم، بی قراری شان حد و مرز نمی شناخت. به حرم که رسیدم، از توی کیسه در آوردم و گذاشتمشان روی سنگفرش های انتهای صحن مسجد اعظم، درست روبروی گنبد. تازه نوجوان بودند، اما خودشان بودند؛ همان ها که عمری دلم برای داشتن حتی یکی شان قنج می رفت. یک جفت کبوتر سفید کاکلی و پاپری که حالا از شدت گرمای خرداد قم، برای یک قطره آب و شاید یک آسمان پرواز، له له می زدند.

 

نه اینکه ندانم، اما تکان های زبانشان می گفت که تشنه هستند. توی لیوانی یک بار مصرف برایشان آب آوردم. اول کبوتر نر را گرفتم که آب بدهم، اما هر چه کردم نخورد که نخورد. چند دقیقه ای نازش را کشیدم که آب بخورد، اما با اینکه عطش داشت از پا درمی آوردش، نوک به آب نزد. گفتم از چه می ترسی؟ بخور دیگر! به اندازه کافی آب هست، آنقدر که به اهل حرم ات هم می رسد این آب. وقتی دیدم که خیلی طالب است، برایش روضه آب خواندم و اشک ریختیم. هنوز در کنج صحن مسجد اعظم نشسته بودیم. قدری که گذشت، کبوتر ماده را آوردم که آب بخورد، بعد از چند لحظه شروع کرد به آب خوردن. سیراب که شد، کبوتر نر رفت سمت لیوان و شروع کرد به خوردن آب... آه، شصتم خبردار شد. چقدر این کبوتر ها آدمند؛ اینها دیگر ادب را از که آموخته اند؟ چقدر خوب می دانند - که همیشه - زن ها تشنه تر و مقدم ترند. اصلا بال که می زدند، انگار فهمیدگی از پرهایشان به زمین می ریخت. آب خوردن کبوتر ها، آدم را آّب می کند. و با هر جرعه ای که نوشیدند، من و چشمانم آب شدیم.

 

هر کس که می دید، همان لحظه عاشق شان می شد، بس که همچون عروس، زیبا بودند. می گفتند می خریمشان، به هر قیمتی هم که بگویی. و من همیشه می گفتم یک عمر دنبال این پرپر های پاپریِ کاکلی بودم، تازه پیدایشان کردم، این ها را برای دل خودم خریده ام، فروشی نیستند، حالا به هر قیمتی هم که باشد. وقتی قرار بود شهدای گمنام بیایند دانشگاه قم، قرار شد درمراسم تدفین روی دو تابوت شهدا این دو کبوتر را بگذاریم، اما نشد. یعنی آنقدر مشغله داشتیم که نرسیدیم. تابستان که از راه رسید، تخم گذاشتند و بعد از چند روز، دو تا جوجه سفید کاکلی داشتیم که کپی برابر اصل پدر و مادر بودند. بعد از مدتی اما یکی از گرمای تابستان مرد و دیگری از سرمای پاییز. گفتم اینطور که نمی شود، باید این ها را ببرم خانه خودمان. اینجا که باشند خیلی اذیت می شوند. آخر با هزار مصیبت و سختی که بود، از قم رساندمشان تهران. توی مترو داخل ساک، مدام وِول می خوردند و بق بقو می کردند. در آن شلوغی مترو و ایضا ترمینال، خنده ام می گرفت از شیطنت هایشان. به تالش که رسیدیم، مادرم وقتی دید، دلش رفت برایشان. می گفت چقدر خوشگلند این ها. کبوتر نداشته و ندیده که نبودند، آخر پدر و مادر شهیدی زمان جنگ، یک جفت کبوتر داده بود که بعد از چند سال تعداد کبوترها شده بود حدود چهارصد تا. اما گویا اینها قصه شان فرق می کرد، انگار در عمرش همچین کبوترهایی ندیده بود.

 

در خانه مان که بودند، زندگی بر وفق مرادشان بود. اضافه کنید به این ها، قدم زدن های دو نفری در هوای آزاد را. اصلا هوای زمستان مرطوب تالش، خیلی دلپذیر بود برایشان. توی حیاط می پریدند و چرخ می زدند برای خودشان. پابه پای مرغ و خروس ها می رفتند و دانه می خوردند. صبح ها که صدای قشنگ بق بقویشان بلند می شد، عکس العمل همه موقع شنیدن صدایشان خنده بود. می گفتم دیگر وقتش است، باید کم کم یک لانه بزرگ تر برایشان دست و پا کنیم. قم که بودیم، کبوتر نر چوب های جارو را می‌کَند، تا برای ماده اش لانه ای درست کند. می گفتم آخر این زبان بسته ها نه بنیاد مسکن دارند و نه مسکن مهر، باید به همین جارو ها قناعت کنند. باید بروند خانه شان را «جارو» کنند. اصلا آتش پاره ای بودند برای خودشان. بیشتر از هر چیزی به نظافت اهمیت می دادند، همه اش نوکشان لابلای پرهایشان می چرخید و خودشان را تمیز می کردند.

 

یک روز در نزدیکی های صبح، بین خواب و بیدار بودم و صدای مادرم را شنیدم که می گفت: از توی حیاط صدا می آمد، فکر کنم گربه..! همین یک کلمه تمام حرفش را می رساند: گربه! دیگر منتظر تمام شدن جمله اش نشدم، شنیدن همین نصفه جمله کافی بود تا ناخودآگاه از جا بپرم. هنوز جمله مادرم تمام نشده بود که دویدم سمت در، اصلن نیازی نبود که بدانم آن روز در تقویم چندم است و دقیقا چه روزی ست و مناسبتش چیست؟ پله ها را سه تا یکی پایین آمدم. از همان بالا که حیاط را نگاه می کردم، یک مشت پر ریخته بود جلوی لانه شان، اما نه.. امکان ندارد! جلوتر که رفتم، هنوز بارقه ای از امید در دلم بود. هنوز باور نکرده بودم حقیقت را. خیلی دلم می خواست که آنچه مادرم شنیده و گفته اشتباه باشد. با خود می گفتم ای کاش دروغ باشد، آخر گربه که اینقدر وحشی نیست. حیف این کبوترها نیست؟ آخر چطور دلش می آید که چنین کند؟ چقدر منتظر بودم من، آخر همین روزها قرار بود تخم بگذارند. قدری رفتم جلوتر، در لانه شان انگار با زور باز شده بود. پشت در را که نگاه کردم، دلم آتش گرفت. خون بود که از در جاری بود؛ و یک مُشت پر، پُشت در و یک مُشت دیگر توی حیاط.

 

دلم را غمی سنگین گرفت، تازه بال های بغضم وا شده بود. می خواستم پر بزنم به هوای گریه، اما توان پر زدن توی بال هایم نبود. معجون سکوت خورده بودم انگار. صدایم در نمی آمد. مبهوت مانده بودم و تنها نگاه می کردم. آخر اینی که می دیدم، صحنه ای نبود که - برای من - تنها یک اتفاق صرف بوده باشد. در، کبوتر، خون، پر، کبودتر.. من این صحنه ها را بارها و بارها شنیده و تصور کرده بودم و حالا اما عینی می دیدمشان. دنیا دور سرم می چرخید، سرم سیاهی می رفت. در دلم گفت ای کاش این پرها را هم یا می خورد و یا با خود می برد و اثری از آن ها باقی نمی گذاشت تا دیدنش زجرم ندهد، که اینگونه ننشینم جلوی لانه و پرهای سفیدی را نگاه کنم که تا چند دقیقه پیش، بر تن کبوتر ها بود. یاد خاطرات بودنشان، همگی یک آن از برابر چشمانم عبور کرد. و حالا من مانده بودم و دو مشت پر و یک در خونبار و یک دیوار خونین و یک جوی سرخ.

 * * *

با خود گفتم می بینی، چه مجلس روضه ای آمده ایم اول صبحی! چه مرثیه خوانی، عجب تعزیه ای. گاهی چه بد شیرفهم می شویم و چقدر خوب می فهمیم. بهای بعضی دانستن های خوبمان چقدر بد و سنگین است. آدم بخاطر از دست دادن کبوتری که «حیوان» است، تا این حد ناراحت می شود تا مدت های مدید. هر بار هم که یادشان می افتد، غمگین می شود. حالا اگر آدم آنچه که از دست داده، «انسان» باشد و همدم زندگی اش، یعنی همسرش باشد چه می شود؟ پس چه آمد بر سر زهرا و چه گذشت بر روزگار علی. اصلن تو بگو آسمان آن روز که به خانه کبوتری شان حمله شد چه رنگی بود؟ چگونه بعد از آن روز آتش بار بین آن همه دود، نفسی راحت کشید بنی هاشم، توی کوچه ای که «بنی آدم اعضای یک پیکر» نبودند. پس حال و روز علی چون شد، وقتی قطره های خون را دید. دیگر از دستش چه کاری ساخته بود؟ چه می توانست بکند؟ با همان دستی که طناب مصلحت از کار انداخته بودش، چگونه می توانست بتکاند چادری را که خاکی بود. در کدام سمت کوچه می گشت، تا پیدا کند گوشواره گم شده خوشبختی را. پس علی چگونه تاب آورد آن فاجعه را دست تنها، و چگونه پیمود این مسیر جان فرسا را بی فاطمه. کسی که بودنش برای علی، به قدر یک لشگر بود، با رفتنش علی را فرمانده لشگری شکست خورده کرد. 

 

شاید نبودن اثری از فاطمه - جز در دلها - و بی نشانی مزارش بر روی این سیاره رنج همین است، اینکه اثری از او و درد و داغش «نبینیم» تا مبادا بیش از این زجر بکشیم. اما داغ کبوترها داغ سنگینی ست. راستی دیشب خواب کبوترها را دیدم. خودشان بودند، پرها و کاکل هایشان همان بود. حالشان خوب بود، اما رنگشان کبود بود. اصلا توی خواب، خیلی «کبودتر» شده بودند انگار. 

     

نظرات تأیید شده: (۲۷)                                   واکنش‌ها : موافقین ۷ مخالفین ۱

مسکن مهر

بنیاد مسکن

کبودتر

صحن مسجد اعظم

کبود

تالش

ایام فاطمیه

در

کبوتر

قم

نظرات  (۲۷)

۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۲۶

عتید ... می گوید:

سلام
شهادت امّ وجود تسلیت و تعزیت باد!

مانند شمع قصه ات از سر تمام شد
کوتاه مثل سوره ی کوثر تمام شد
سیلی وزید در وسط کوچه باد شد
تا هیجده ورق زد و دفتر تمام شد
از سوختن نه در اثر ضربه شمع من
در پشت چارچوب همین در تمام شد

در پناهش...

پاسخ دل‌باخته :


سلام و رحمة الله
بر شما نیز تسلیت
مأجور باشید ان شاءلله
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۰۴

واژه بیدار می گوید:


اینجا ، همه می پرسند حال ات چطور است؟ اما هیچ کس نپرسید بال ات …

پاسخ دل‌باخته :


شکسته بال و پری شوق آسمان دارد
درون سینه خود زخم بیکران دارد
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۷

سامره فصیحی مقدم می گوید:

سلام و عرض تسلیتـ...

عکس کبوترها را که دیدم یاد آن پستی افتادم که برای عمه گرامی تان (اگر اشتباه نکنم) به عنوان هدیه، کبوتر خریده بودید و باز هم اگر اشتباه نکنم در حرم امام رضا ع بود گویا...

خیلی با ظرافتــ دل را آماده کردید برای درکــ مظلومیت حضرت زهرا س، ولی کاش آخرش را کمی بیشتر به ایشان می پرداختید و یا شاید هم من بدرستی نتوانستم متنتان را درک و با آن ارتباط برقرار کنم. بنظرم می توانستید اشکی را که در چشم مخاطب جمع کردید، جاری کنید و بغضی که راه گلویش را بسته است...!

براستی چه شد آنهایی که صدیقه ی یار را تکذیب کردند در نزد مردمان روزگارشان یار صدیق شدند؟!

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

سوالی هم از محضرتان دارم که شاید از روی کنجکاویست! یادم هست روزگاری می گفتید: "کاش می شد خدا را بوسید" و من مدتی در این فضا نبودم و وقتی برگشتم دیدم شما "دل آباد" شدید. بالاخره توانستید خدا را ببوسید که دلتان آباد شد، یا به این نتیجه رسیدید که برای بوسیدن خدا باید ابتدا دل را آباد کرد؟ و به همین دلیل هم...؟

یاحق


پاسخ دل‌باخته :


سلام علیکم
بر شما هم تسلیت
مبنای روضه خواندن ما بر کنایه است..
انتقاد به قسمت انتهایی نوشته وارد است. 
عفو کنید حقیر را چراکه به آن صورت، فرصتی برای پرداخت بیشتر در متن را نداشتم.
حب الدنیا و منفعت دنیوی سرنخ تمام نافرمانی هاست..

آری توانستم خدا را ببوسم. وقتی بوسیده باشی خدا را دیگر نمی شود بنویسی: «کاش می شد خدا را بوسید» چرا که دیگر کاش از میان رفته و آرزو به وقوع پیوسته است. آن وقت تمام اهتمام خود را باید گذاشت برای آباد کردن دل. یک چیزی مثل همین دل آباد.
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۱۴

مسلم منتظر قائم می گوید:

قشنک بود میشد قشنگتر هم بشه مثل ماشینی بود که گاز میخورد اما دنده نداشت برای تعویض و اوج گرفتن.ای کاش 6 دنده بود. راستی کارت دارم تماس بگیر واجبه وقت نداریم

پاسخ دل‌باخته :


این یک روایت ساده و بی آلایش بود.
اما آری قبول دارم که می توانست قشنگ تر شود.
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۲۹

خانم معلم می گوید:

در ، پر ،کبوتر ...

همیشه میگویند هیچ چیز این دنیا نابود نمی شود ، همیشه ظلم هست ، همیشه مظلوم هست
در هست و مادری هست ...
درد هست و مردی هم هست ...


درد نامه بود ، گرچه به عزایشان قبلا نشسته بودیم اما این مظلومیت ها دوباره شنیدنشان نیز دل را به درد می اورد ...


پاسخ دل‌باخته :


تا بوده همین بوده
تا هست چنین است..

ولی کاش بیاید
آنکه عمریست قرار است بیاید...
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۲

در و مادر می گوید:

مادر امشب...
دعایش برآورده شد...

حسن امشب...
یک صحنه را مرور می کرد...

زینب اما...
دل نگران بود...

این میخ در با آن نعل برادر است...

"آه"

یکی به میخ و یکی نعل به...

پاسخ دل‌باخته :


آه از ستمی که به این خاندان رفت...
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۵۷

هو العشق می گوید:

سلام و رحمت بی کرانش بر شما

پارگراف آخر با هر خطی که خواندم؛ من و چشمانم آب شدیم ...

پاسخ دل‌باخته :


سلام الله
گریه زبان مادری ماست...
۲۶ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۴۸

رفیق می گوید:

بانو
یک قطره از نامت
آغاز بیداری زمین است ....
.
.
.

پاسخ دل‌باخته :


مادر 
پایین پای تو
بهشت گمشده ماست...
۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۱۷

سپیده می گوید:

روضه اش عالی بود...حسابی دلم شکست...

پاسخ دل‌باخته :


سپاس
مأجور باشید ان شاءلله
۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۱۷

خوشی ها می گوید:

یادش بخیر
گرسنگی شان ...
دانه...
غذا...
میدان مطهری...
و من وشما...

پاسخ دل‌باخته :


یاد آن روز که ما 
در قم کبوتر داشتیم..
۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۳۰

زهره سعادتمند می گوید:

آخ..

پاسخ دل‌باخته :


هنوز درد دارد یاد پرپر های آن روز...
۲۷ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۵۵

قاسمی فر می گوید:

سلام
دلم گرفت...
من هم روزگاری درگیر کبوتر بودم....
روزگاری هم دلم کبودتر بود و هست ....
شاید آنکه بعد از مصیبت می ماند مظلوم تر است....
التماس دعا
یاعلی

پاسخ دل‌باخته :


سلام علیکم
کبوتردها...کبودترها...کبودترها...
اسمشا هم روضه است...
۲۸ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۰۶

سعادت می گوید:

خیلی وقت بود که حوصله و توان خواندن متن بیشتر از دو سه خط نداشتم...
آخ که چه کشید و برد این دل نوشته. . .
یازهرا...

پاسخ دل‌باخته :


وای من و وای من و وای من...
۲۸ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۲۴

به رنگ خدا می گوید:

سلام به برادر بزرگوارم
باز هم مثل همیشه زیبا نگاشتید و ...
حرفی نیست جز برانگیخته شدن حس هایی ....

یا حق

پاسخ دل‌باخته :


سلام و رحمت خدا بر شما
سپاس از لطفتان
مأجور باشید ان شاءلله
۲۸ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۵۲

بانوی آذر می گوید:

چه می شود گفت...
غم یاس کبود و جور زمانه..
چگونه این زمین پس از فراق تو اینچنین راسخ بر سر پا ایستاد؟
به یقین میتوان گفت این ظاهر امر است که حتی زمین هم یارای ایستادگی ندارد وقتی نبود بانوی آب و آیینه را کوچه ها هم گواهی دادند..

چه کاکل بسرای خوشگلی بودند.
گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است

پاسخ دل‌باخته :


آری
اما حیف از آن بانو...
۲۸ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۵۷

گمنامه! می گوید:

سلام
از همان عنوان کبودتر شدند معلوم بود آخرش چه میشود
معلوم بود روضه عاطفی خواهید خواند
حتی اگر پاراگراف آخر هم نبود باز هم معلوم بود
اللهم العنهم جمیعا
اولین بار که وارد سایت شما شدم کاملا اتفاقی بود و نیمه شب چقدر گریه کردم با تک تک نوشته هایتان و گاهی هم خنده
پستب که از ورودتان به قم نوشته بودید
یا آنکه کبوتر خریده بودید و در حرم آزاد کردید

پاسخ دل‌باخته :


سلام خدا بر شما
من در دل آباد زندگی می کنم
اینجا تکه بزرگی از زندگی من است...
۲۸ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۲۸

ماری می گوید:

سلام آقا سید
واژه های این نوشته تون مصیبت نامه ای بود دردناک.
حرفی برای گفتن نماند

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذلک

پاسخ دل‌باخته :


سلام و رحمة الله
مبنای روضه خواندن ما بر کنایه است...
۲۸ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۲۹

درجستجوی آرامش می گوید:

خوش بحال این کبوترها که فقط "یک" گربه بود دشمنشان...

پاسخ دل‌باخته :


آه...
۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۷

خورشید می گوید:

قشنگ بود سید ! خیلی
قبول باشه :)

پاسخ دل‌باخته :


حیف که قشنگ ها نماندند...
قبول حق
۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۲۳

ناموس خدا می گوید:

فاطمیه هنوز تمام نشده بود
که خفقان در اتاق ما شروع شد.

اینجا سیاه پوشیدن ما هم دل بعضی ها را می گیراند(!).
اینجا هیچ کس روزگار یتیمی را نمی فهمد!


سلام...
جای کبوتر ها خالی...

پاسخ دل‌باخته :


سلام
مظلومیت ارثی ست...
۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۵۷

راهی می گوید:

سلام.اجازه هست از عکس هابرای ساخت بنر استفاده کنم؟

پاسخ دل‌باخته :


سلام علیکم
مانعی ندارد، اما کیفیت این عکس ها پایین است.
چنانچه مایل بودید، تصاویر اصلی را تقدیم کنم.
۱۴ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۵

s;,j می گوید:

ارنگو سی هزار کوفی کربلا آمدند
حسین را کشتند
کوفی که گفتی
دور خودم و خودت را خط قرمز می کشی!
بگو سی هزار گناهکار
آن وقت ما هم
تا ترک گناه نکرده باشیم
در این دایره هستیم !!!
واقعا وب بسیار خوبی دارین استفاده کردم!

پاسخ دل‌باخته :


سلام بر شما
سپاس از لطف و تذکرتان
۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۰:۵۷

خاک پات می گوید:

سلام سید جون یاد کبوترا بخیر دلم براشون تنگ شده عکسارو سیو میکنم بای عزیز

پاسخ دل‌باخته :


سلام عزیز دل
آری.. یادش بخیر
۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۹:۰۲

یافاطر می گوید:

بعد از این همه وقت ک آمدم باز دلم میخواست بخوانمش....
...یازهرا

پاسخ دل‌باخته :


داغی که هر بار در دل تازه می شود...
دعامان کنید..
۱۹ دی ۹۲ ، ۲۱:۰۹

کبوترِ حرم می گوید:

کبوتر ها را که خواندم یادآوری ام شد که:

علی میداند و می تواند؛ اگر تنها نمانـَد...



پاسخ دل‌باخته :


هر آنکه با خداست
تن ها می ماند
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۱۱

همحار می گوید:

چه خوب کبوتر داشتید... کبوتر سفید
حتی اسم کبوتر سفید هم دل آدم رو لطیف میکنه
بعضی چیزها ارتباط عجیبی با 14 در آفرینش دارند. یکی ازونا هکین کبوتره خصوصا اگه سفید یک دست باشه یا گل نرگس یا شمع... آدم دلش میخاد خونش پر از اینها باشه تا دم به دم السلام علیکم یا اهل بیت النبوه سر بده...
خوش به دلتان که کبوتر سفید داشتید و تسلیت به دلتان برای دیدن آن صحنه...
یادمه یکبار که به شوخی نشسته بودم روی سینه یک سید و گردنشو لمس میکردم... یکهو تمام روضه سر بریدن ...
پنجشنبه تو باغ پرندگان تهران از سفیدی کبوترهای ازاد دلم پاک میشد و از دیدن پرندگان در قفس انقباض قلب میگرفتم.
کبوتر اصلا نماد پرواز در حریم قدسی اولیا الله ست
نمیدونم چی میگم؟ فقط تا عکس کبوتر رو دیدم اون گوشه مست شدم
عین دیدن یا کریم هایی که میان پشت پنجره خونمون میشینن. براشون لونه ساختم گذاشتم پشت پنجره اما ماندنی نشدن

پاسخ دل‌باخته :


ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۵۶

خاک پای یار می گوید:

باز سلامی دوباره حیف وقت کافی برای خواندن این همه مطلب ندارم انشاالله هرروز سرمی زنم یاعلی روانترباد قلمت. مستدام باد سایه ات. وگرد غم بردلت جایگاه نسازد

پاسخ دل‌باخته :


سلام الله
سپاس از اینکه قدم رنجه کردید.
در پناه خدا باشید ان شاءلله

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی