آی کمک! من تحمل این همه بی کرانگی را ندارم
صدای کبک ها که آمد، با چند پلک متمادی از خواب بیدار شدم. در را به سمت دشت باز کردم و آهسته راه افتادم به سمت دره. به طبقه مرطوب دره که رسیدم، نشستم و به گرمی با دست های سرد - ولی زلال - چشمه، دست دادم. دو کف از آب، مرا سیراب کرد. صورت چسباندم به گونه های نیلی رنگ چشمه و بوسیدمش. در راه برگشت از دره، دست نسیم، شالی ضخیم دور گردنم انداخت. روی یک تکه چمن [...]