دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


می خواهم زنده بمانم


| ارسال در «دل‌نوشت» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۱۶:۲۲ روز سه شنبه ۲۹ مرداد ۹۲ |


صدای کبک ها که آمد، با چند پلک متمادی از خواب بیدار شدم. در را به سمت دشت باز کردم و آهسته راه افتادم به سمت دره. به طبقه مرطوب دره که رسیدم، نشستم و به گرمی با دست های سرد - ولی زلال - چشمه، دست دادم. دو کف از آب، مرا سیراب کرد. صورت چسباندم به گونه های نیلی رنگ چشمه و بوسیدمش. در راه برگشت از دره، دست نسیم، شالی ضخیم دور گردنم انداخت. روی یک تکه چمن نشستم. قدری که گذشت، شفق پیدا شد. من به قدقامت کبک ها قیام کردم و به قیام چنارها، تکبیر گفتم و به رکوع طبیعت، سجده کردم. و شهادت دادم به زلالی چشمه ها و بی مثالی دشت های شقایق و یکتایی طلوع پر مهر آفتاب. هنوز دستان خورشید به شیارهای چشمه های کوه، سرمه نکشیده بود. ولی انگار چشمان ستارگان، دیگر توان چشمک زدن را نداشت. ماه را دیدم که می رفت به سوی تپه ای بلند. یک نفس تا سر تپه دویدم. از دور، صدای جرس قافله خورشید را می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد. هر چه من مصمم بودم که وصال کاروان خورشید را به انتظار بنشینم؛ زنبورهای عاشق مرا مجبور کردند تا میانه دشت، همراهشان بدوم. رسیدم به چمن زار. شبنم پیش از من با تمام سبزه ها دیده بوسی کرده بود. من از همنشینی با سبزه های شبنم زده، خیس آب شدم از شرم.

 

از مسیر پایین تر، صدای زنگوله ها همراه گرد و خاک برخاست. چوپان ها صبح اول وقت و بی چون و چرا - با بقچه ای در زیر بغل، از نان و پنیر و گردو - به سوی کوه و کمر می رفتند و گله ها را به چرا می بردند. پروانه ها، شقایق ها را دیوانه می کردند و شاپرک ها، لاله ها را به حرف می آوردند. بازیگوشی زاغ ها را توی باغ ها می دیدم که از بال های سیاه و سفیدشان، پرهای شیطنت می ریخت. همین طور نشسته بودم و تماشا می کردم که یکدفعه، دست خورشید را از پشت، روی دوشم حس کردم. برگشتم؛ اما جز سایه چیزی نبود. خورشید داشت سر به سرم می گذاشت و برایم دام های نورانی می کاشت! اما من دُم به تله ندادم و بی هوا دویدم. نه اینکه ندانم، من اخلاق خورشید را - مثل کف دست – خوب می شناسم. من از کودکی با گرمای خورشید، جوشیده ام. خورشید، سلوک خاص خودش را دارد. خورشید نگاه بسیار نافذ و پر ابهتی دارد. کافی ست خورشید یک نگاه به کرت ها بیندازد، تا همه گوجه ها از خجالت، سرخ شوند. خورشید حتی آفتاب ‌پرست ها را هم مجذوب خود کرده است. خورشید در هر روز چندین و چند مرتبه به حیرانی دور آفتاب گردان ها می گردد. درست مثل من که هر روز هفت مرتبه به دور آفتاب گردان ها طواف می کنم.

 

من بیل به دست، خاک بر می داشتم از پای کوه و می بردم تا سر زمین، برای درست کردن یک کرت بزرگ. از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا غروب، کارم همین بود؛ بیل زدن و کار کردن زیر آفتاب. صدای مته دارکوب در نوار کوه، ضبط و بدون مکث، بصورت سه بار تکرار پخش می شد. من بیشتر از یک لیوان آب، محتاج یک ابر کوچک سایه دار بودم. بس که گرمای تابش آفتاب، شدید بود و مدام عرق می ریختم. می دانستم خورشید اگر لجش بگیرد و بخواهد با تمام توان خود بتابد، کسی حریفش نیست. باید به التماس می افتادی، چرا که درخت ها اگر تا کمر خم نمی شدند، اثری از سایه ها نبود؛ مگر اینکه خورشید کم کم قصد رفتن به آن سوی کوه می کرد تا تیزی تیغ تابش خورشید، کند و کم شود. همینطور داشتم بیل می زدم که یک ابر از راه رسید و میان من و خورشید، پرده ای نازک کشید. او هر لحظه دورتر و دورتر شد و من با همه شیطنت های خورشید، نرفته دلم برایش تنگ شد. خورشید که رفت، سایه ها سر و کله شان پیدا شد. صدای داد و بیداد باد از سمت باغ ها می آمد.

 

پدرم با کیسه ای پر از میوه و خیار و گوجه و کدو، از سر مزرعه برمی گشت. غروب، بساط خورشید را جمع کرد و بساط خود را کریمانه پهن کرد. پدرم هر چه که از مزرعه آورده بود را روی سفره غروب گذاشت. مادرم نان و پنیر سبزی آورد و غروب، ما را سر سفره بزرگ خود نشاند و ما نیز غروب را مهمان داشته های خود کردیم. غروب، میهمان فرخنده ای ست که آدمی را به خنده های سرمستانه دعوت می کند. غروب، یک صمیمیت وصف ناشدنی دارد. غروب، نقاشی بی نظیر و خوب خداست. غروب، وقت دم کردن و نوشیدن چای زعفرانی آسمان است. غروب، وقت حنا گذاشتن آسمان به دست ها و گیسوان ابرهاست.  غروب، وقت گردهمآیی قرقی هاست. ما طعام می خوردیم و قرقی ها مدام می خواندند. قرقی ها افسران ورزیده ای هستند که در خال آسمان رژه می روند و مرزبندی خود را با کلاغ ها مشخص می کنند. غروب، وقت سمفونی آوایی سگ هاست. غروب اعتقادات عجیبی دارد. غروب، بازگشت رمه ها را از دور به تماشا می نشیند. غروب، مستمع همیشگی صدای چوپانی ست که از ته دل می خواند و همراه گله گوسفندان، وارد آبادی می شود. پارس کنند یا نکنند فرقی نمی کند، دست لطیف غروب، هیچوقت به سمت سگ ها سنگ پرتاب نمی کند.

 

غروب میهمان کوتاه مزرعه بود. غروب، اهل تعارف نیست و چند لحظه بیشتر پیش ما نماند. غروب به بی آلایشی مشهور است. غروب، به سادگی می آید و به سادگی هم خداحافظی می کند و می رود. من دوباره دویدم تا بالای تپه و او را بدرقه کردم تا که غروب، عازم آبادی بعدی شد. از روی تپه، همه آبادی پیدا بود. من مسلط بودم به همه روستا. ماه کم کم چادر شبش را پهن می کرد روی سر ده. چه نقش و نگارین شده است این چادر مشکی. حجابِ آسمان، مرا مجاب کرد که حیا کنم و سرم را به زیر بیندازم. هنوز ستاره ها از خواب روزانه بیدار نشده بودند. آخر، شبِ ستاره ها روز ماست و روز ما شبِ ستارگان؛ یعنی وقت خواب ستارگان، موقع بیداری ماست و وقت بیداری ستارگان، وقت خواب ما. یک لحظه دیدم ستاره ای را که زودتر از همنوعان خود، از خواب ناز بیدار شده بود و در غفلت دیگر ستارگان، شروع کرد به چشمک زدن. من از روی خجالت اما حواسم را به سمت دیگری پرت کردم و نگاهم را بردم سمت ستاره قطبی. ستاره قطبی، «قطب نما» و راهنمای خوبی برای تشخیص صورت نورانی آسمان است. دستی تکان دادم، آسمان شب به استقبالم آمد و با اجازه ماه، مرا به جشن میهمانی کهکشان برد. ستاره ها تمام «آتشدان» های تالار آسمانی را روشن کرده بودند. آتش‌بازی مراسم، بر عهده شهاب ها بود. ما مشغول تماشا بودیم. «اژدها» از مقابل ما گذشت و بعد از آن «ارابه ران»، از برابر ما عبور کرد. همه بودند، الا «کژدم». عقرب با توجه به اقتضای طبیعتش به میهمانی دعوت نبود.

 

همه جا عطر گلاب پیچیده بود، تا نگاهی چرخاندم، «عطارُد» را دیدم که گلاب پاش در دست، به میهمانان خوش آمد می گفت و گلاب می پاشید. سیاره ها به من میوه تعارف کردند. خوشه ای برداشتم، اما این بار برای دانه کردن «خوشه پروین»، سرگیجه نگرفتم. نگاهم به «دب اکبر» افتاد، حقیقتا دب اکبر بزرگ تر از آن است که توصیف شود. ملاقه دب اکبر را برداشتم و از کهکشان راه شیری، قدری شیر تازه ریختم توی «پیاله» و نوشیدم. در گوشه ای از آسمان، سفره ای اعیانی پهن شده بود. مریخ مرا مشایعت کرد تا سر سفره بنشینم. آشپزهای ونوسی برای پذیرایی از ما، «بره» و «ماهی جنوبی» و «مرغ بهشتی»، بریان کرده بودند. من مشتری بال و کتف مرغ بریان بودم. همه با هم مشغول خوردن شدیم. قدری که گذشت، دسته ای «درنا» از آسمان بالای سرمان گذشتند. دیگر از خوردن خوراکی ها سیر شدم. برخاستم و رفتم بیرون تا هوایی بخورم. از مزرع سبز فلک که می گذشتم، «سنبله» ای نورس چیدم. میان خیمه ای آن سوتر، صدای گریه های «دب اصغر»، از سمت گهواره کهکشان بلند شد. انگار دوباره تشنه شیر شده بود این طفل شیرخوار آسمانی. وارد خیمه شدم و دستم را روی صورت فلکی کودکانه و نمکی دب اصغر کشیدم تا صدای گریه اش قطع شد و لبخند روی لب هایش آمد.

 

بیرون خیمه، «طاووس» پر می ریخت و «سیمرغ» با پرهای آن، گیسوان «دوشیزه» را شانه می کرد. زنی آن سو تر، شیر «بزغاله» را می دوشید. من سراپا چشم شده بودم و غرق دیدن بودم. «تازی‌ها» بی وقفه در بادیه دنبال «خرگوش» ها می تازیدند. کم کم سرازیر شدم به سمت دره. «جبار»ِ شکارچی، به همراه «سگ کوچک» و «سگ بزرگ» در شکارگاه آسمان، تیر و «کمان» به دست و «زانوزده»، نوک پیکان تیرش را به سمت قوچی نشانه رفته و در کمین، مترصد غفلت بود. یک «گرگ» راه گم کرده بود و داشت نزدیک می شد که سگ های شکارچی، فراری اش دادند. «اسد»، غزالی را نشان کرده بود و در پی اش می دوید. «عقاب» از رودخانه «ماهی» می گرفت. دیدم ستاره ای روشن را که در دل «حوت» گیر افتاده بود. ذکر یونسیه گرفتم برای رهایی اش. چشمانم از دیدن روشنای این همه صورت فلکی، آکنده شده بود. سرم از این نور خیره، سیاهی می رفت. برگشتم به سمت تالار میهمانی. دیگر انتهای مراسم بود، جشن داشت تمام می شد کم کم. نگاهم به «ساعت» افتاد، دیگر دیروقت بود، باید برمی گشتم به خانه. در راه برگشت، صدای جیرجیرک ها را می شنیدم که ذکر شبانه «یا مجیر» گرفته بودند.

 

در تمام راه فکرم این بود که این چه سرنوشت زیبایی ست که نصیب روح زشت‌خوی من شده است. قسم به دشت شقایق های بی انتها و چمن زارهای بی کران و ابرهای آسمان لایتناهی؛ روح من تاب این همه هیجان وصف ناشدنی را ندارد. من دارم سنگ‌کوب می کنم از این همه فوران طبیعت و از این همه غریزه طبیعی. من دارم غرق می شوم از این همه بکارت، از این همه جاودانگی؛ من عادت کرده ام به سطح فولادی شهر. به سینمای مصنوعی و یک بعدی. به درختچه های سیمانی و چراغانی. به فاضلاب خانه ها و دود کارخانه ها. من خو کرده ام به درختان از نفس افتاده و آدم های از دماغ فیل افتاده. آی کمک..! من تحمل این همه بی کرانگی را ندارم. دارم غرق می شوم در این دریاچه محبت و این اقیانوس زیبایی. من آزادم در این آبادی و آبادم از این آزادی. در این آبادی تنها صدای داد و بیداد باد است که به گوش آدمی می رسد.

 

آدم در ده، الاغ هایی را می بیند که یونجه را می فهمند، لیکن بی اجازه صاحب خود، نمی چرند؛ اما در شهر، آدم هایی را می بیند که حقیقت الاغ را نفهمیده اند، ولی به روح همدیگر جفتک می زنند و در پاسخ به هم، عرعر می کنند. عجبا! مگر اینجا چه یاد می دهند به الاغ ها که آدم ها در شهر از یاد دادن و درک آن عاجزند؟ مگر این «شهر» چه مرگش شده، که هر چه توی ظرف مجسمش بریزند، مریض می کند روح مجرد آدم را؟ چرا رودخانه ها در شهر بویی از طبیعت نبرده اند و لجنزار عفنند؟ چرا درخت ها در پیاده رو شهرها به سرفه می افتند شب و روز؟ باور کنید «علم» آدمی را به زانو در آورد و تکنولوژی، تیر خلاص را بر پیکره طبیعت شلیک کرد.

 

توی دهکده اما خبری از آلودگی نیست؛ نه آلودگی نوری و نه آلودگی دودی. اینجا نقطه کور آنتن هاست. هیچکس تنها نیست، اما در اینجا «همراه اول» هم، تنها می گذارد آدم را! در این آبادی، تکنولوژی لُنگ می اندازد پیش پای طبیعت. من در اینجا همراه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارم. من در این آبادی، مثل بلبل به زبان مادری حرف می زنم. اینجا دهانم به گفتن جملات لهجه «دری» بسته است و پاشنه زبانم به باز کردن پنجره گویش آن«وری» نمی چرخد. من می خواهم برگردم به روستا و خود را تبعید کنم به ده. می خواهم خودم را محکوم کنم به کوه، به تحمل ضربات بی شمار شلاق بی درد باد، به حبس ابد در سلول های انفرادی چشمه. من از شهر آدم های مریض و کینه توز بیزارم. من با مردم شهر بی مِهر، قهر قهر قهرم. اینجا تا چشم کار می کند زمین های حاصلخیز محبت، آماده کشت است. اینجا هر چه که بذر عاطفه بکاری، صد برابر میوه مهربانی برمی داری. نگاه کن! چقدر دست های تاول زده و چروکیده اینجا هست. چقدر صورت سوخته از تابش آفتاب پیدا می شود اینجا. ببین، روی تمام نان های محلی، جای رد دست و اثر انگشتان مادران است. چه معجون عاطفه ای ست این نان های فطیر فطری. اینجا نسبت کوه ها را با هم، به راحتی می شود فهمید. از رابطه سنگ ها با خاک و مراوده ابرها با آسمان، به خوبی می شود سر درآورد. دلم به مِهر این حوالی، مُهر و امضا شد؛ بفرمائید، این مُهر و این هم امضا! من می خواهم به روستا برگردم...

نظرات  (۲۰)

۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۷

یاس خوش بو می گوید:

سلام
به زیبایی توصیف کردید که :
ساده باشیم و سادگی کنیم ولی ساده لوح نباشیم ...
ممنون

پاسخ دل‌باخته :


سلام علیکم

ساده باشیم
چه در باجه یک بانک
چه در زیر درخت..
۲۹ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۰

فاطمه ... می گوید:

سلام .
" شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : شما ! "

توصیفات هر دو وطن تان ، حکایت از چشیدن روشنی دارد !
.
اینطور که می نویسید آدم یاد الفاظ سید مهدی شجاعی میفته ... البته بی تعارف با پختگی و در عین حال طراوت بیشتر . انشاالله خبر چاپ آثار ...

پاسخ دل‌باخته :


سلام و رحمت خدا بر شما
مبالغه می فرمایید.
نوشته های صد وصله و پینه خورده این حقیر لایق این توصیف نیست.
سپاس از لطفتان
هر چه خدا بخواهد همان می شود ان شاءلله
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۲

گرقتِ یار می گوید:

سلام
توصیفاتتون عالی ست..
خوشا به حالتان که شرایط در طبیعت بودن را دارید..
تا می توانید استفاده کنید..
موفق باشید.

پاسخ دل‌باخته :


سلام و سپاس از شما
گاهی این توفیقاتی طبیعتی مشمول حالمان می شود.
نصیب شما نیز شود ان شاءلله
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۸

احمد می گوید:

سلام سید

تقریباً مث تهرون خودمون!!!

پاسخ دل‌باخته :


سلام
نمی دانم...
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۳

خانم معلم می گوید:

عالی ، عالی ، عالی

برای خودت یک پا احمد عزیزی دیگر شده ای ... شطحیات ت انقدر جذاب و زیباست که برای فهمیدنش نیاز داریم مفسری جمله جمله اش را تفسیر کند ... صدای جیرجیرکها دیگر همیشه برایم تداعی دعای زیبای مجیر خواهد بود و محمد که برایم تداعی کننده ی زیبایی هاست ...

کاش قلب و روحمان برای همیشه به روستا بر میگشت ، به فطرت پاک ِ خودمان ، به انکه باید باشد نه انکه شد ! ...
دلم روستا خواست ، دلم غروب خورشید بر پهنه ی دشتی بیکران خواست . دلم پیاله ای شیر از کهکشان راه شیری خواست ... دلم خواست میدیدم چگونه پروانه ها شقایق ها را کلافه کرده اند ... دلم زاغک ها را خواست با همان پرهای سفید وسیاهشان ...

چقدر جای آدمهای پاک سیرت که اواز پر چلچله ها را میبینند کم شده است ... کاش چشم دلمان را بتوانیم باز کنیم . کاش لیاقت حضور در مهمانی صورت های فلکی را داشتیم ... کاش از همنشینی سبزه های شبنم زده خیس شرم میشدیم ... کاش به همنشینی قبولمان میکردند . ...
همه چیز فراموشمان شده ... این دود ها و نورها ، این ساختمان های سر به فلک کشیده اجازه نمیدهند دیگر آسمان را ببینیم چه رسد به ستاره و ماه و خورشید را ...
کاش میشد قلم مویی برداشت و این سیاهی را رنگی زد ، رنگ آبی ، رنگ سبز ، رنگ زعفرانی ..کاش میشد در میهمانی رنگارنگ خدایی حضور پیدا کرد ... کاش ...

پاسخ دل‌باخته :


شما همیشه به این حقیر لطف دارید. اما من حقیقتا کمتر از آنی هستم که می فرمایید.
شکر خدا به خاطر توفیقی که به این حقیر برای بیان احساسات قلبی ام داده است، که برایتان تداعی کننده خوبی هاست.
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۱

نقـ طه می گوید:

من راه می روم، و دود می خورم، من شهر نشینم ..
.
چشم های دیگر رنگی نیست، می بینی سیاهی مطلق چشم های م را ..
.
خوشا ب حالتان ..
آدم دلش می خواهد در مزرعه ها بدود و اصلا بپرد بالا و پایین و احساس خوشبختی کند ک دیگر آدمک هایی نیستند ک زمین را از زیر پایت بکشند ..
.
ما هم خانه کاهگلی و بوی باران و دو سه تا انار خواست در وسط روستاااا
.
نوشته خوبی بود
بوی ناب آدمیت و صفا و صمیمیت :)

سلام

پاسخ دل‌باخته :


سلام و سپاس

من خواب دیده ام،
کسی می آید..
کسی که مثل هیچکس نیست..
۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۴

بانو می گوید:

دلنوشته تان دل ام را برد...

پاسخ دل‌باخته :


نوش جان
۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۳

حق ... می گوید:

این نوشته برایم قابل درک نبود !!!
چون این شیطنت های خورشید شما اینجا به شرارت ها تبدیل شده و میترسم فکرم هم بیرون اتاق برود و علاوه بر سوخاری درخت و علف و گنجشک ، سوخاری فکر هم داشته باشیم
اینجا حتی بخار شرجی نشسته روی شیشه های سرد درون و داغ بیرون اجازه نگاه کردن به آسمان را هم نمی دهد که به قول جلال به رنگ آب دهان مرده است... ه

پاسخ دل‌باخته :


درک زیبایی بهشت برای آنهایی هم که یک عمر در دریای سختی های دنیا غوطه ور بوده اند، هیچوقت دور و محال نمی شود.
۰۱ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۰۵

delakam می گوید:

سلام
مث همیشه عالی بود،عالی.منتظر چاپ دست نوشته هاتون هستم.خوشحال میشم به وبم سربزنین
یاعلی

پاسخ دل‌باخته :


سلام
سپاس از لطف شما
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۰

کاغذ و قلم می گوید:

واژه ها را یک به یک مزه مزه کردم و فهمیدم چه طعم شیرین و خوشایندی دارد، آنجا بود که یک نفس لاجرعه سرکشیدم همه ی سطور را.
دلم در آسمان خیال همراه نسیم نوشته هایتان به پرواز درآمد و ای کاش فرودی نبود برای آن....لدستم به مس حقیقی آن لحظه ها و صحنه ها نمی رسد ولی چه خوش لحظاتی ست سفر در دنیای تصور توصیف ها...
...
قلمتان جوشنده و پایدار

پاسخ دل‌باخته :


سپاس..
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۸

کلیداسرار می گوید:

قشنگ بود
ممنون

پاسخ دل‌باخته :


ممنون و متشکر
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۲

آزاده می گوید:

این خیلی خوب است اما...!


پاسخ دل‌باخته :


اما..؟
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۵

جامانده ام می گوید:

مهر وتایید قبول..
قبول دل می آید و من نسل درد کشیده ای را می شناسم به نام نسل آخرالزمان که حتی مجبورند که در سیاهی شهر و اضطراب لحطه ها و در دلتنگی ها و مهجوریت ها و بی "او" ماندن ها اسیرند.. باید -شاید- بمانند... و سمباده بکشند تن سیاهی این شهر را و به داغ دلشان، حسرت سهم شان از روستا و خرده باقی ماند های مهربانی را اضافه کنند..
آقاسید، کی به شما اجازه داده- بچه آخرالزمانی- به میل دلت زندگی کنی؟
من که گشتم و چنین اجازه ای نیافتم آسد ممد

پاسخ دل‌باخته :


کسی به من اجازه ای نداده که در کنج مزرعه سرسبز عافیت، زیر سایه درختان راحت طلبی، کلبه ای برای خودم دست و پا کنم و سر زیر لحاف بی خیالی کنم. اینکه من دلم از شهر و تمام ابتلائاتش گرفته باشد و همان دل بخواهد که چند روزی به روستا بازگرداند مرا، به زعم شما آیا این به معنای به میل دل زندگی کردن است؟ یکی دلش می خواهد به فلان کشور برود و یکی به فلان شهر و دیگری، به فلان منطقه. من هم دلم - مثل شما و دیگری و مثل آن یکی - خیلی چیزها می خواهد؛ اما مگر هر خواستنی توانستن است؟ آیا مگر ما در دایره همان سینه سرخ های سیلی خورده نیستیم؛ و مگر ما در میان همان ها رنج سیاهی ها و اضطراب لحظه ها و در موج دلتنگی ها، سیلی مهجوریت ها و داغ بی او ماندن ها را نمی چشیم...؟

۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۲۶

ماری می گوید:

سلام آقا سید . خوبید؟
اونقدر زیبا و ساده توصیف کردید که دلم روستا خواست.
چقدر رنگهای روستا با کبودی های شهر متفاوته.
جدا از این همه توصیف زیبا ، چقدر جملات پیچیده ی انتزاعی داشتید که از درک اونها عاجز بودم
ممنون که لحظاتی ما رو با توصیفاتتون به بهشتی رویایی کشوندید

پاسخ دل‌باخته :


سلام و رحمت خدا بر شما
الحمدلله
شما لطف دارید
شطح حیوان چموشی ست، که نمی شود افسارش را به راحتی کنترل کرد.
دعایمان کنید
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۹

قاسمی فر می گوید:

سلام سید
الحمد الله علی کل حال
مثل همیشه قوی و زیبا می نویسید...
دورادور و با وجود درگیری ها می خوانیمتان!
خدا شما و امثال شما را حفظ کند...
التماس دعا
یاعلی

پاسخ دل‌باخته :


سلام الله
محتاج دعای خیر دوستان هستیم.
یا زهرا
۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۶

آهسته عاشق می شوم می گوید:

هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !
سطر اول همیشه این است : خدا همیشه با ماست …
پس بخوانش با لبخند !

پاسخ دل‌باخته :


خدا با ماست..
اما مهم این است که ما چه اندازه با خدا هستیم..!
۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۵

حکیم می گوید:

همه ی اینهایی که نوشتید.. . من هم!

پاسخ دل‌باخته :


چه عرض کنم...
۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۴۶

خاک بازی می گوید:

خب! قبول .. حسودیم شد، زیاد .. آنقدر که حال و هوای چشمهایم شرجی و شمالی شد!
اما .. آنجا که من بودم حرف نداشت .. مثل سکوت تحسین برانگیزِ لبخندیِ خدا!

پاسخ دل‌باخته :


طبیعت خدا حرف ندارد...
۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۱

پروانه می گوید:

سلام. چه جای منظم و شیکی شده اینجا! فرصت نداشتم بخونمش ولی مطمئنم خوبه. ممنون

پاسخ دل‌باخته :


سلام
سپاس از لطف شما
۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۸

sm21667 می گوید:

نمی شد من یک دختر ساده دهاتی بودم با یک دامن لاجوردی بلند پرچین؟
و تو یک مرد آفتاب سوخته مهربان؟ با یک کلاه نمدی بزرگ؟
نمی شد ...

طبیعت خدا زیباست، حیف اینهمه قانون و تبصره و کتاب های خوانده شده که ...

پاسخ دل‌باخته :


کاش می شد فارغ از نسبت، 
فارغ از این عناوین اعتباری، 
فارغ از قوانین انحصاری، 
فارغ از هر چیزی که وجود آدم ها را دور می کند از هم بود..
دور باید شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست 
که در بیشه عشق 
قهرمانان را بیدار کند...

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی