صدای کبک ها که آمد، با چند پلک متمادی از خواب بیدار شدم. در را به سمت دشت باز کردم و آهسته راه افتادم به سمت دره. به طبقه مرطوب دره که رسیدم، نشستم و به گرمی با دست های سرد - ولی زلال - چشمه، دست دادم. دو کف از آب، مرا سیراب کرد. صورت چسباندم به گونه های نیلی رنگ چشمه و بوسیدمش. در راه برگشت از دره، دست نسیم، شالی ضخیم دور گردنم انداخت. روی یک تکه چمن نشستم. قدری که گذشت، شفق پیدا شد. من به قدقامت کبک ها قیام کردم و به قیام چنارها، تکبیر گفتم و به رکوع طبیعت، سجده کردم. و شهادت دادم به زلالی چشمه ها و بی مثالی دشت های شقایق و یکتایی طلوع پر مهر آفتاب. هنوز دستان خورشید به شیارهای چشمه های کوه، سرمه نکشیده بود. ولی انگار چشمان ستارگان، دیگر توان چشمک زدن را نداشت. ماه را دیدم که می رفت به سوی تپه ای بلند. یک نفس تا سر تپه دویدم. از دور، صدای جرس قافله خورشید را می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد. هر چه من مصمم بودم که وصال کاروان خورشید را به انتظار بنشینم؛ زنبورهای عاشق مرا مجبور کردند تا میانه دشت، همراهشان بدوم. رسیدم به چمن زار. شبنم پیش از من با تمام سبزه ها دیده بوسی کرده بود. من از همنشینی با سبزه های شبنم زده، خیس آب شدم از شرم.
از مسیر پایین تر، صدای زنگوله ها همراه گرد و خاک برخاست. چوپان ها صبح اول وقت و بی چون و چرا - با بقچه ای در زیر بغل، از نان و پنیر و گردو - به سوی کوه و کمر می رفتند و گله ها را به چرا می بردند. پروانه ها، شقایق ها را دیوانه می کردند و شاپرک ها، لاله ها را به حرف می آوردند. بازیگوشی زاغ ها را توی باغ ها می دیدم که از بال های سیاه و سفیدشان، پرهای شیطنت می ریخت. همین طور نشسته بودم و تماشا می کردم که یکدفعه، دست خورشید را از پشت، روی دوشم حس کردم. برگشتم؛ اما جز سایه چیزی نبود. خورشید داشت سر به سرم می گذاشت و برایم دام های نورانی می کاشت! اما من دُم به تله ندادم و بی هوا دویدم. نه اینکه ندانم، من اخلاق خورشید را - مثل کف دست – خوب می شناسم. من از کودکی با گرمای خورشید، جوشیده ام. خورشید، سلوک خاص خودش را دارد. خورشید نگاه بسیار نافذ و پر ابهتی دارد. کافی ست خورشید یک نگاه به کرت ها بیندازد، تا همه گوجه ها از خجالت، سرخ شوند. خورشید حتی آفتاب پرست ها را هم مجذوب خود کرده است. خورشید در هر روز چندین و چند مرتبه به حیرانی دور آفتاب گردان ها می گردد. درست مثل من که هر روز هفت مرتبه به دور آفتاب گردان ها طواف می کنم.
من بیل به دست، خاک بر می داشتم از پای کوه و می بردم تا سر زمین، برای درست کردن یک کرت بزرگ. از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا غروب، کارم همین بود؛ بیل زدن و کار کردن زیر آفتاب. صدای مته دارکوب در نوار کوه، ضبط و بدون مکث، بصورت سه بار تکرار پخش می شد. من بیشتر از یک لیوان آب، محتاج یک ابر کوچک سایه دار بودم. بس که گرمای تابش آفتاب، شدید بود و مدام عرق می ریختم. می دانستم خورشید اگر لجش بگیرد و بخواهد با تمام توان خود بتابد، کسی حریفش نیست. باید به التماس می افتادی، چرا که درخت ها اگر تا کمر خم نمی شدند، اثری از سایه ها نبود؛ مگر اینکه خورشید کم کم قصد رفتن به آن سوی کوه می کرد تا تیزی تیغ تابش خورشید، کند و کم شود. همینطور داشتم بیل می زدم که یک ابر از راه رسید و میان من و خورشید، پرده ای نازک کشید. او هر لحظه دورتر و دورتر شد و من با همه شیطنت های خورشید، نرفته دلم برایش تنگ شد. خورشید که رفت، سایه ها سر و کله شان پیدا شد. صدای داد و بیداد باد از سمت باغ ها می آمد.
پدرم با کیسه ای پر از میوه و خیار و گوجه و کدو، از سر مزرعه برمی گشت. غروب، بساط خورشید را جمع کرد و بساط خود را کریمانه پهن کرد. پدرم هر چه که از مزرعه آورده بود را روی سفره غروب گذاشت. مادرم نان و پنیر سبزی آورد و غروب، ما را سر سفره بزرگ خود نشاند و ما نیز غروب را مهمان داشته های خود کردیم. غروب، میهمان فرخنده ای ست که آدمی را به خنده های سرمستانه دعوت می کند. غروب، یک صمیمیت وصف ناشدنی دارد. غروب، نقاشی بی نظیر و خوب خداست. غروب، وقت دم کردن و نوشیدن چای زعفرانی آسمان است. غروب، وقت حنا گذاشتن آسمان به دست ها و گیسوان ابرهاست. غروب، وقت گردهمآیی قرقی هاست. ما طعام می خوردیم و قرقی ها مدام می خواندند. قرقی ها افسران ورزیده ای هستند که در خال آسمان رژه می روند و مرزبندی خود را با کلاغ ها مشخص می کنند. غروب، وقت سمفونی آوایی سگ هاست. غروب اعتقادات عجیبی دارد. غروب، بازگشت رمه ها را از دور به تماشا می نشیند. غروب، مستمع همیشگی صدای چوپانی ست که از ته دل می خواند و همراه گله گوسفندان، وارد آبادی می شود. پارس کنند یا نکنند فرقی نمی کند، دست لطیف غروب، هیچوقت به سمت سگ ها سنگ پرتاب نمی کند.
غروب میهمان کوتاه مزرعه بود. غروب، اهل تعارف نیست و چند لحظه بیشتر پیش ما نماند. غروب به بی آلایشی مشهور است. غروب، به سادگی می آید و به سادگی هم خداحافظی می کند و می رود. من دوباره دویدم تا بالای تپه و او را بدرقه کردم تا که غروب، عازم آبادی بعدی شد. از روی تپه، همه آبادی پیدا بود. من مسلط بودم به همه روستا. ماه کم کم چادر شبش را پهن می کرد روی سر ده. چه نقش و نگارین شده است این چادر مشکی. حجابِ آسمان، مرا مجاب کرد که حیا کنم و سرم را به زیر بیندازم. هنوز ستاره ها از خواب روزانه بیدار نشده بودند. آخر، شبِ ستاره ها روز ماست و روز ما شبِ ستارگان؛ یعنی وقت خواب ستارگان، موقع بیداری ماست و وقت بیداری ستارگان، وقت خواب ما. یک لحظه دیدم ستاره ای را که زودتر از همنوعان خود، از خواب ناز بیدار شده بود و در غفلت دیگر ستارگان، شروع کرد به چشمک زدن. من از روی خجالت اما حواسم را به سمت دیگری پرت کردم و نگاهم را بردم سمت ستاره قطبی. ستاره قطبی، «قطب نما» و راهنمای خوبی برای تشخیص صورت نورانی آسمان است. دستی تکان دادم، آسمان شب به استقبالم آمد و با اجازه ماه، مرا به جشن میهمانی کهکشان برد. ستاره ها تمام «آتشدان» های تالار آسمانی را روشن کرده بودند. آتشبازی مراسم، بر عهده شهاب ها بود. ما مشغول تماشا بودیم. «اژدها» از مقابل ما گذشت و بعد از آن «ارابه ران»، از برابر ما عبور کرد. همه بودند، الا «کژدم». عقرب با توجه به اقتضای طبیعتش به میهمانی دعوت نبود.
همه جا عطر گلاب پیچیده بود، تا نگاهی چرخاندم، «عطارُد» را دیدم که گلاب پاش در دست، به میهمانان خوش آمد می گفت و گلاب می پاشید. سیاره ها به من میوه تعارف کردند. خوشه ای برداشتم، اما این بار برای دانه کردن «خوشه پروین»، سرگیجه نگرفتم. نگاهم به «دب اکبر» افتاد، حقیقتا دب اکبر بزرگ تر از آن است که توصیف شود. ملاقه دب اکبر را برداشتم و از کهکشان راه شیری، قدری شیر تازه ریختم توی «پیاله» و نوشیدم. در گوشه ای از آسمان، سفره ای اعیانی پهن شده بود. مریخ مرا مشایعت کرد تا سر سفره بنشینم. آشپزهای ونوسی برای پذیرایی از ما، «بره» و «ماهی جنوبی» و «مرغ بهشتی»، بریان کرده بودند. من مشتری بال و کتف مرغ بریان بودم. همه با هم مشغول خوردن شدیم. قدری که گذشت، دسته ای «درنا» از آسمان بالای سرمان گذشتند. دیگر از خوردن خوراکی ها سیر شدم. برخاستم و رفتم بیرون تا هوایی بخورم. از مزرع سبز فلک که می گذشتم، «سنبله» ای نورس چیدم. میان خیمه ای آن سوتر، صدای گریه های «دب اصغر»، از سمت گهواره کهکشان بلند شد. انگار دوباره تشنه شیر شده بود این طفل شیرخوار آسمانی. وارد خیمه شدم و دستم را روی صورت فلکی کودکانه و نمکی دب اصغر کشیدم تا صدای گریه اش قطع شد و لبخند روی لب هایش آمد.
بیرون خیمه، «طاووس» پر می ریخت و «سیمرغ» با پرهای آن، گیسوان «دوشیزه» را شانه می کرد. زنی آن سو تر، شیر «بزغاله» را می دوشید. من سراپا چشم شده بودم و غرق دیدن بودم. «تازیها» بی وقفه در بادیه دنبال «خرگوش» ها می تازیدند. کم کم سرازیر شدم به سمت دره. «جبار»ِ شکارچی، به همراه «سگ کوچک» و «سگ بزرگ» در شکارگاه آسمان، تیر و «کمان» به دست و «زانوزده»، نوک پیکان تیرش را به سمت قوچی نشانه رفته و در کمین، مترصد غفلت بود. یک «گرگ» راه گم کرده بود و داشت نزدیک می شد که سگ های شکارچی، فراری اش دادند. «اسد»، غزالی را نشان کرده بود و در پی اش می دوید. «عقاب» از رودخانه «ماهی» می گرفت. دیدم ستاره ای روشن را که در دل «حوت» گیر افتاده بود. ذکر یونسیه گرفتم برای رهایی اش. چشمانم از دیدن روشنای این همه صورت فلکی، آکنده شده بود. سرم از این نور خیره، سیاهی می رفت. برگشتم به سمت تالار میهمانی. دیگر انتهای مراسم بود، جشن داشت تمام می شد کم کم. نگاهم به «ساعت» افتاد، دیگر دیروقت بود، باید برمی گشتم به خانه. در راه برگشت، صدای جیرجیرک ها را می شنیدم که ذکر شبانه «یا مجیر» گرفته بودند.
در تمام راه فکرم این بود که این چه سرنوشت زیبایی ست که نصیب روح زشتخوی من شده است. قسم به دشت شقایق های بی انتها و چمن زارهای بی کران و ابرهای آسمان لایتناهی؛ روح من تاب این همه هیجان وصف ناشدنی را ندارد. من دارم سنگکوب می کنم از این همه فوران طبیعت و از این همه غریزه طبیعی. من دارم غرق می شوم از این همه بکارت، از این همه جاودانگی؛ من عادت کرده ام به سطح فولادی شهر. به سینمای مصنوعی و یک بعدی. به درختچه های سیمانی و چراغانی. به فاضلاب خانه ها و دود کارخانه ها. من خو کرده ام به درختان از نفس افتاده و آدم های از دماغ فیل افتاده. آی کمک..! من تحمل این همه بی کرانگی را ندارم. دارم غرق می شوم در این دریاچه محبت و این اقیانوس زیبایی. من آزادم در این آبادی و آبادم از این آزادی. در این آبادی تنها صدای داد و بیداد باد است که به گوش آدمی می رسد.
آدم در ده، الاغ هایی را می بیند که یونجه را می فهمند، لیکن بی اجازه صاحب خود، نمی چرند؛ اما در شهر، آدم هایی را می بیند که حقیقت الاغ را نفهمیده اند، ولی به روح همدیگر جفتک می زنند و در پاسخ به هم، عرعر می کنند. عجبا! مگر اینجا چه یاد می دهند به الاغ ها که آدم ها در شهر از یاد دادن و درک آن عاجزند؟ مگر این «شهر» چه مرگش شده، که هر چه توی ظرف مجسمش بریزند، مریض می کند روح مجرد آدم را؟ چرا رودخانه ها در شهر بویی از طبیعت نبرده اند و لجنزار عفنند؟ چرا درخت ها در پیاده رو شهرها به سرفه می افتند شب و روز؟ باور کنید «علم» آدمی را به زانو در آورد و تکنولوژی، تیر خلاص را بر پیکره طبیعت شلیک کرد.
توی دهکده اما خبری از آلودگی نیست؛ نه آلودگی نوری و نه آلودگی دودی. اینجا نقطه کور آنتن هاست. هیچکس تنها نیست، اما در اینجا «همراه اول» هم، تنها می گذارد آدم را! در این آبادی، تکنولوژی لُنگ می اندازد پیش پای طبیعت. من در اینجا همراه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارم. من در این آبادی، مثل بلبل به زبان مادری حرف می زنم. اینجا دهانم به گفتن جملات لهجه «دری» بسته است و پاشنه زبانم به باز کردن پنجره گویش آن«وری» نمی چرخد. من می خواهم برگردم به روستا و خود را تبعید کنم به ده. می خواهم خودم را محکوم کنم به کوه، به تحمل ضربات بی شمار شلاق بی درد باد، به حبس ابد در سلول های انفرادی چشمه. من از شهر آدم های مریض و کینه توز بیزارم. من با مردم شهر بی مِهر، قهر قهر قهرم. اینجا تا چشم کار می کند زمین های حاصلخیز محبت، آماده کشت است. اینجا هر چه که بذر عاطفه بکاری، صد برابر میوه مهربانی برمی داری. نگاه کن! چقدر دست های تاول زده و چروکیده اینجا هست. چقدر صورت سوخته از تابش آفتاب پیدا می شود اینجا. ببین، روی تمام نان های محلی، جای رد دست و اثر انگشتان مادران است. چه معجون عاطفه ای ست این نان های فطیر فطری. اینجا نسبت کوه ها را با هم، به راحتی می شود فهمید. از رابطه سنگ ها با خاک و مراوده ابرها با آسمان، به خوبی می شود سر درآورد. دلم به مِهر این حوالی، مُهر و امضا شد؛ بفرمائید، این مُهر و این هم امضا! من می خواهم به روستا برگردم...
یاس خوش بو می گوید:
به زیبایی توصیف کردید که :
ساده باشیم و سادگی کنیم ولی ساده لوح نباشیم ...
ممنون
پاسخ دلباخته :
سلام علیکم