مدتها بود که از خوابگاه دانشگاه بیرون نیامده بودم تا شهر، اما آن روز آمده بودم وسیله ای تهیه کنم. ساعت حدود 8 یا 9 شب می شد. در پیاده رو صفائیه داشتم می آمدم سمت ایستگاه مصلی که سوار ماشین شوم و بروم سمت دانشگاه. چشمم افتاد به یک مرد افغانی که وسایل کفش و کفاشی می فروخت و گذشتم. یادم آمد به یکی از بچه های خوابگاه قول داده بودم که هر وقت موقعیتش شد از براق کننده کفش خودم برای او هم بخرم. چند قدم جلو تر رفته بودم و چند قدم [...]
