مدتها بود که از خوابگاه دانشگاه بیرون نیامده بودم تا شهر، اما آن روز آمده بودم وسیله ای تهیه کنم. ساعت حدود 8 یا 9 شب می شد. در پیاده رو صفائیه داشتم می آمدم سمت ایستگاه مصلی که سوار ماشین شوم و بروم سمت دانشگاه. چشمم افتاد به یک مرد افغانی که وسایل کفش و کفاشی می فروخت و گذشتم. یادم آمد به یکی از بچه های خوابگاه قول داده بودم که هر وقت موقعیتش شد از براق کننده کفش خودم برای او هم بخرم. چند قدم جلو تر رفته بودم و چند قدم برگشتم، دیدم از همان براق کننده دارد. قیمت اش را پرسیدم، گفت 700 تومان، چانه می زدم که من همین تازگی ها 500 تومان خریدم و او می گفت نه قیمتش همین است. در این تردید بودم که آیا بخرم یا نه، دیدم یک خانم محجبه نسبتن جوان آمد جوراب در دست داشت و تا دیدم توجه نکردم. اصرار کرد گفتم صبر کنید تا وسیله ای که می خواهم را بخرم، گفت نمی تواند صبر کند و خواهش کرد و قسمم داد به جان عزیزانم که بخرم کالایش را.
نگاهی با بی میلی به جوراب ها انداختم، سفید را انتخاب کردم و پرسیدم چند؟ گفت 1000 تومان. ۲۰۰۰تومانی را دادم به دستش ، انگار شدیدن نیازمند بود، پول خورد در جیبش نبود، حدود 600 تومان برگرداند و گفت: حاج آقا کافیه...؟ چیزی نگفتم و سریع دور شدم از او. از خودم بدم آمد. خجالت کشیدم از خودم، از آن زن، از تمام پول های داخل جیبم. نگاه می کردم از گوشه چشمم سمت پشت سرم را، آن زن را می دیدم آرام آرام در پشت سر می آمد. دلم می خواست دوباره بیاید و جوراب ها را دوباره بفروشد به من. ناراحت بودم از این که چرا اصلا جوراب را گرفتم، کاش پول را می دادم و می گذاشتم جوراب را به کس دیگری می فروخت. این که چرا انتظار باقی پول داشتم از او. و چرا وقت دادن پول به جنس جوراب فکر می کردم.
آرام قدم می زدم و هیچ صدایی از اطرافم نمی آمد. آخر هندزفری در گوشم بود، اما چیزی نگذاشته بودم که به صدایش شنوایی ام را اجاره بدهم. حالم به هم می خورد از تمام فروشندگان فروشگاه ها و مغازه ها و دختران آواره صفائیه و اشک از چشمانم پایین می ریخت و شور بودنش را هم دائم بر زبانم گوشزد می کرد. فقط نگاه می کردم آدم ها را بی صدا. در نزدیکیهای میدان دور شهر بودم و کمی قدم زدم و رسیدم ایستگاه اتوبوس مصلی. هنوز چشمانم لبریز بودند از غصه. نگاه کردم دیدم آری مثل اینکه این شخص همان جوان عقب افتاده ایست که گاهی اوقات می آید کنار ایستگاه مصلی و به انواع و اقسام مدل ها می رقصد. نگاهم می کرد با خنده و می رقصید و نگاهش می کردم با غصه و بغضم کم مانده بود رها شود. مردم نگاه میکردند به آن جوان عقب افتاده و با صدایی بلند می خندیدند، یک ماشین شاسی بلند هم آمد و کمی پایین تر از من دقیقن روبروی آن جوان ایستاد. در داخل اش سه جوان نشسته بودند و جوان عقب افتاده را تحریک می کردند که چگونه برقصد و به عکس العملش قاه قاه می خندیدند. همچنان منتظر بودم و تاکسیها نگه نمی داشتند، «اصلا میدانی؟ ریشت که از یک میزان فزونتر می شود چند بدی دارد و چند خوبی. یکی از بدی هایش اینست که برای سوار شدن در تاکسی باید قدری بیشتر از حالت عادی صبر کنی، اما یکی از خوبی هایش اینست که روحانیون معزز شدیدن رایگان سوارت می کنند.»
دستم را بردم داخل جیبم و جوراب های سفید را نگاه کردم و کمی آرام شدم، لبخندی کمرنگی بر لبم نشست. یک سمند سرعتش زیاد بود و به مقابلم که رسید راننده اش که روحانی سید جوانی بود به معنی اینکه بپرسد کجا، نگاهم کرد و ماشین چند متر بالاتر ترمز زد. شالم را پیچیدم دور گردنم و در ماشین را باز کردم. سلام! دانشگاه (قم) میرید؟ - بله تا پردیسان هم بخواید می برمتون. خنده بر لب داشت، اما این کجا و آن کجا! نشستم و در را بستم. به آن پیرمرد دستفروش افغانی فکر می کردم و به چگونگی امرار و معاشش با این فروش براق کننده ها و واکس و فرچه ها. به آن جوراب ها فکر می کردم و آن زن، به اینکه آیا ۱۴۰۰ تومان پول می تواند غم و اضطراب را از چهره او و بچه هایش بزداید، به اینکه امشب آیا جایی دارد که با آرامش بخوابد، به آن مرد جوان که چرا هیچکس او را آدم حسابش نمیکند. به اینکه چرا آدم ها به ریش او می خندند و او را مثل برادر خودشان نمی پندارند..؟ در همین فکر ها بودم، یکدفعه نگاه کردم، سردر «دانشقاه غم» را دیدم و گفتم حاج آقا ممنون. چقدر تقدیم کنم؟ - بگو صلوات و یا علی...
محمد می گوید:
پاسخ دلباخته :
سپاس