مثل همیشه بی خبر آمد و سلام کرد و من هم با خنده ای سلام دادم. از تجوید خنده هایش اما مشخص بود که دلش گرفته. مثل گاهی که خیلی دلش می گرفت و عطر گرفتگی در نفس هایش استشمام می شد. با تمام این اوصاف و با همه پرحرفی هایش، برخلاف همیشه اینبار اما حرف خاصی نداشت. آمده بود سلامی عرض کند و حالم را جویا شود. مثل اینکه این بار آمده بود سکوت کند تمام گفتنی هایی که نگفتنی بودند را. همیشه می آمد و می نشست و غربتی که در بقیع کشیده و داغ مظلومیتی که در مدینه چشیده بود را برای من می گفت. مرا محرم درد و دل هایش می دید. همیشه دلش که می گرفت، می آمد سراغم. حرف سفر کربلایش را همیشه برایم می زد. و هر بار هم قصه نمازی را که از روی بی حواسی در نزدیکی گودال خوانده بود را برایم می گفت. من هم همیشه خواب های کربلایم را برایش تعریف می کردم. خواب کربلا را به کربلا رفته ها باید بگویی. و البته «نه هر که سر بتراشد قلندری داند». من از خواب می گفتم و او از بیداری. من از اوهام می گفتم و او حقیقت را.
با آغاز ماه مهر از ضریح امام حسین رونمایی شد و اجازه بازدید عمومی را همه روزه می دادند. ضریح را بصورت نیمه کاره، قبل تر دیده بودم. چه آن وقتی که فقط سازه ای چوبی بود. و چه آن هنگام در ماه شعبان، قدری کامل تر شده بود. اولین باری که ضریح را دیدم، هنوز کامل نشده بود. رفتم و روی چوب های ضریح، با قلم انگشت اشاره و جوهر بی رنگ ترین بغض هایم، به خط سر انگشت دستانم نام خود و هر آنکه خودی می دانستم را نوشته بودم. حال در روزهایی که بازدید عمومی از ضریح امام حسین برپا بود، خودم پیشنهاد کردم که برویم ضریح را زیارت کنیم. قبول کرد و گفتیم وقتش را مشخص می کنیم. او رفت و اما من از سر بی لیاقتی و بی کفایتی، هیچ جوره نتوانستم این دل را راضی کنم که مرا برای رفتن به ضریح تازه ساخت امام حسین همراهی کند. او رفت و من ماندم. او دید و من دیده را بستم. او گرفت و من پس زدم.
از سفر حجش به من یک شیشه عطر یاس رسید که سوغات کوچه بازار های مدینه بود. از سفر کربلایش هم برایم یک بسته کوچک پلاستیکی یک سانتی متری آورد، که با یک سنجاق قفلی ریز طلایی رنگ باید به لباس سنجاق می کردی. یادگاری کوچکی که دو باری که در جیب پیراهنم، بر روی قلبم سنجاق شده بود، مرا از مرگ حتمی نجات داد. بار اول در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی بود. وقتی برای فضاسازی میلاد امام علی «علیه السلام»، دکور خانه کعبه را می ساختیم. آنجا که در کنج داخلی کعبه ایستاده بودم و با ضربه های خفیف پایم، زاویه 90 درجه دیوارهای مکعبی سه متری نئوپان را تنظیم می کردم. که در یک آن، تمام نئوپان ها و داربست های اسپیس روی سر و شانه ام ریخت و جز خراش کوچکی روی انگشت شصت دست چپم، هیچ آسیبی به من نرسید. با اینکه همه یقین داشتیم که همه نئوپان ها ریخت روی سرم، اما خونی هم از دماغم نیامد. وقتی دست کردم در جیبم، همان بسته پلاستیکی کوچک یک سانتی متری که با سنجاق قفلی کوچک طلایی به جیبم سنجاق شده بود را دیدم.
بار دوم ساعت یک نیمه شبی بود که با موتور از کنار آزاد راه قم-کاشان پرت شدیم پایین و افتادیم توی یک کانال. حالا که با داداش مهدی درباره آن حادثه حرف می زنیم، هر دو اذعان می کنیم که یقینن باید می مردیم.طوری زمین خوردیم که استخوان ترقوه داداش مهدی شکست و حافظه اش را برای مدتی از دست داد. ولی من غیر از چند زخم سطحی و کبودی جزئی، هیچ آسیب دیگری ندیدم. از کانال که خودمان را بالا رساندیم، دست کردم در جیبم و همان بسته پلاستیکی کوچک یک سانتی متری که با سنجاق قفلی کوچک طلایی به جیبم سنجاق شده بود را به مهدی نشان دادم. [ توی بسته یک تکه از پارچه پرچم گنبد امام حسین. یک نخ از پرچم گنبد حضرت عباس. یک تکه از پارچه روی قبر حضرت علی. قدری از تربت کربلا. که همه شان را به ضریح تمام ائمه حاضرو ناظر در عراق متبرک کرده بود. ]
سکوتش را ادامه می داد. چیزی نمی گفت. دیر وقت بود. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. داشتیم خداحافظی می کردیم دیگر. شب بخیر را که گفتم، گفت: خواب کربلا ببینی داداش! لبخند زدم و گفتم: ان شاءلله، همچنین. دیگر دیر وقت بود. خداحافظی کردیم و بعد از دقایقی خوابیدم. از قضا خواب کربلا را می دیدم. انگار ایستاده بودم روی یک نردبان در یکی از گوشه های ضریح؛ از آنجا که گل گلدان های ضریح را تعویض می کنند. داشتم نگاه می کردم ضریح را که چشمم خورد به چند نوشته. دیدم چند اسم و فامیلی بزرگ را با خودکار آبی و با خطی بد به عنوان یادگاری، روی سقف ضریح نوشته اند. گفتم چطور ممکن است چنین چیزی؟ اینکه کسی برود بالای ضریح و اسمش را بنویسد؟ این سقف مگر آنقدر تحمل وزن آدم ها را دارد؟ خوب که نگاه کردم دیدم سقف، از سنگینی وزن آدم هایی که رویش آمده اند، دچار شکستگی شده. حتا در خواب هم هضم این اتفاق برایم سخت بود و بس عجیب؛ که چرا دست به برخی افعال می زنیم که پر از «اعلال» است. که چرا تن می دهیم به کارهایی که آخرش شکستگی ست. اینکه حتا برای نوشته شدن ناممان و بالا رفتن شأنمان، حاضریم تا روی ضریح حسین بالا برویم و به قیمت شکستگی ضریح حسین، اسم خود را با خطی بد و با خودکار آبی، روی ضریح هک کنیم!
✔ تکمله:
تقدیم به «کاکو»یی که دو سال پیش، در «بیست و هفت مهر» سال «هشتاد و نه» وقتی با بچه های «انجمن نجوم» دانشگاه، برای رصد «ماه» به «میدان آستانه» می رفتیم، دیدم و شناختمش.
نظرات تأیید شده: (۴۳)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۴۳) واکنشها :
آسمانی های زمین می گوید:
پاسخ دلباخته :
...