هنوز یک روز نگذشته از شبی که کنار پنجره، پشت میز نشسته بودم و کتاب ها را باز کرده بودم و یک طرف میز، کتاب «روانشناسی رشد» و طرف دیگر، «انسان شناسی در اسلام» بود و من در لابلای کاغذ ها و نظریات «اریکسون» و «کُلبرگ» و «پیاژه» و «بُرونر»، برای خود می نوشتم که صدای برخورد قطرات آب با زمین، تمام حواسم را به خود جلب کرد. آخر در این روزهای پر از شراره و در تنفس این هوای پر هُرم انگار، باید برای عقل دلیل قانع کننده ای بیاوری تا بارش باران را باور کند. بس که آسمان به نباریدن عادت کرده در فصل باریدن. بس که مدت ها بود که این هوای پر غبار، نمی در ریه های خود احساس نمی کرد. از آخرین باری هم که هوا بارانی شده بود خیلی شب و روز بود که در حسرت می گذشت. از پنجره بیرون را که نگاه می کنم، قسمتی از زمین که با نور روشنایی های محوطه روشن شده بود، خیس به نظر می رسید و قطراتی که روی زمین می بارید مشخص بود. دیگر یقین به باریدن باران کرده بودم. پیش خود گفتم، دیگر وقت نوشتن است. حالا وقتش است که از برای دلتنگی بنویسد آدم. از آسمان و از باران، از عطر باران و از قطره ها، از... که یک لحظه صدای برخورد قطره ها قطع شد. نیمه شب بود و هنوز مثل خیلی از شب ها، ماه پشت ابر بود. نور مهتابی هم نبود که روشن کند محوطه را. مگر تک چراغ سالمی که بین آن همه تیر چراغ برق خاموش، با کور سوی نورش، قسمتی از محوطه را قدری روشن کرده بود.
ساعت حدود 2 بامداد بود و مطمئن بودم که درب ها بسته است و احدی در حیاط نیست. اما انگار صدای کسی می آمد. از پنجره پایین را که نگاه کردم چیزی مشخص نبود در آن تاریکی. بعد از چند لحظه اما، نمایان شدن اندام باغبانی را دیدم که در این صفحه سایه روشن، وسط حیاط و در میانه چمن های باغچه، پشت به من و فواره بدست، به ریش خوش خیالی هایم می خندید و می رفت کمی آنطرف تر، فواره آبیاری را میانه چمن ها به زمین بکوبد. و اینگونه بود شرح قصه پر غصه بغضی که آرام آرام، قبل از اینکه رها شود و بند عقده ها را وا کند و قبل از آنی که حتی چند سطر بنویسد، فرو خورده شد. آری، اینجاست که باید پنجره اتاق را بست و تمام چراغ های اتاق را روشن کرد. کتاب روانشناسی رشد را برداشت و همراهش «لوح سفید» جان لاک را با خودکار و با خطی - مثل دل - شکسته، خط خطی کرد. تا امتحان چند ساعتی دیگر نمانده. تا صبح، دویست صفحه، لبریز از نظریه و فرضیه، «رشد» را و کم حوصلگی های «من» را انتظار می کشند. اما حالا وقت آن است که با نظریه توماس هابز، «گرگ»م به هوا بازی کرد و بی خیال حرمت گفته های استاد شد و به انگاره های فروید - از نسل یهود - پوزخند زد و به نظریه تکامل داروین یک دل سیر – و قدری تلخ - خندید.
و تا فردا صبح، تا ساعت امتحان بیدار ماند و سر جلسه امتحان، با چشمانی لک زده برای یک دل سیر خوابیدن، با نگاهی به تست ها و سوال ها، تمام نظریات را روی ورقه امتحانی بالا آورد و ورقه را تحویل مراقب داد و در امتحان ظهر، «انسان شناسی از دیدگاه اسلام را» توی چند سوال کوتاه و پر جواب استاد جا داد و ورقه را به آن مراقبی که باید داد و برگشت به خواست چشم ها پاسخ مثبت داد. آنوقت چه عیبی دارد اگر گرد و غبار را در هوای روزهای آخر بهار دید و برای آمدن باران دعا خواند؟ اصلا اگر دیشب از سر بی قراری آن گونه توی ذوق آدم بخورد، حالا چه ایرادی دارد آدم، هندزفری را بگذارد توی گوش و با playe کردن نوای rainstorm و سوار بر مرکب لجام گسیخته خیال و به لطف چموشی مرکب و به حکم بی قراری راکب، در دامن خوابی عمیق به مقصد دقیق رسید و خواب باران را دید، توی جنگل های گیلان..
هنوز یک روز نگذشته. از شبی که کنار پنجره، پشت میز نشسته بودم و برای خود می نوشتم که صدای برخورد قطرات آب با زمین تمام حواسم را به خود جلب کرد. هنوز خیلی نگذشته از بغضی که بدست باغبان فواره بدست فرو خورده شد. دست من که نیست، وقتی خدا و آسمان، با ابر دست به یکی می کنند که در یک روز مانده به آغاز گرم ترین ماه سال، روز و روزگارت را بارانی کنند؛ تا بامداد امروز را نه با صدای اذان، که با بوی باران، از خواب بیدار شوی. وای که صدای باران و عطر و طعم حضورش چقدر استشمام کردنی ست. این هوا، وقت ِ باران، جان می دهد برای نفس کشیدن. هوا بعد از باران عجیب خوردن دارد. و پنجره ای که سرشار از قطره هاست، در این تنهایی بکر، دیدن دارد. و صدای آهسته ی قدم های بی تردید باران، زیر سقف این سکوت بی کران، شنیدن دارد. آخر چه صدایی شنیدنی تر از صوت و لحن ابر، که این گونه تجوید باریدن را مسلط است و وقف و ابتدای آیه های باریدن را رعایت می کند؟
«من نمازم را پی تکبیر الاحرام علف می خوانم...». راستی نکند حجرالاسود تو هم روشنی باغچه است؟ تو بگو بنده کدامین قبله ای، که اینگونه عاشقانه به نماز ایستاده ای؟ «من نمازم را وقتی می خوانم، که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو...» در این صبح نمناک، مؤمن تر از تو نیست، پس نماز صبح را به تو اقتدا می کنم، قربة الی الله! باریدنت را شکر. با بهانه و بی بهانه ببار و غصه لانه مورچه ها را نخور. با ترانه و بی ترانه ببار و فکر آشیانه گنجشک را به حکمت خدا بسپار. خدای کوچک مور ها و گنجشک ها، از خدای بزرگ ما بزرگ تر است. تو باران باش و ببار، و مپرس که کاسه های خالی از آن کیست. یک وقت نیامده، فکر چتر ها را نکنی. همیشه آن ها که آهنی ترند، زیر باران بیشتر زنگ می زنند. و من یقین دارم تا آدم آهنی ها بیدار شوند، اثری از رد پای تو در برابر چشم نامحرم و باران سوز و آتش فروزشان باقی نخواهد ماند. تا بوده قصه زمین و زمینی ها همین بوده و تا هست همین است. از دست چتر بدست ها به زمین شکوه نکن. ابر ها سایه های خدا در آسمانند. پس در جرگه قضاوت در زیر این گنبد کبود، ابر، بهترین قاضی ست. پس شکایت ناشکران نعمت باران را پیش ابر ببر.
راستی، خوب شد آمدی؛ کم کم داشت یادمان می رفت که بهار را بیشتر از آنکه به شکوفه و گل های بهاری اش بشناسند، به بارش باران های بهاری اش می شناسند. باور کن این زمین در این روزهای گرم، تشنه تر و این دل در این روزگار شکستگی، عاشق تر از آنی ست که فکرش را کنی. خیالت از بابت من یکی راحت. من نه اهل چترم و نه مرد ِ فرار. و آنقدر آدم آهنی نیستم که زیر باران،«زنگ» بزنم. پس بگذار در گوشت آرام و عاشقانه نجوا کنم. بگذار برایت بخوانم آواز «ببار ای بارون، ببار..» را. من آنقدر عاشقم که «چشم بسته، غیب بگویم» و آمدنت را از یک روز جلوتر احساس کنم. راستی هیچ غصه آدم آهنی ها را هم نخور. و البته مرا ببخش، که برای آمدنت خیر مقدم نگفتم. در تب درد و غصه های هر شب، ادب از یاد آدم می رود. قدم رنجه کردی، خیلی خوش آمدی، گرچه خیلی دیر آمدی؛ اما حالا که آمدی، بگذار بگویم که در نبودت، چه ها بر این مرد بارانی گذشت. بگذار برایت درد دل کنم. تو هم بشنو، و ببار و ببار و ببار...
خوانننده گاهگاهی وبلاگتان می گوید:
اصلا عالی هم کم است . فوق العاده و محشر .
ولی حقیقت اینکه دنیاتان را اصلا درک نمی کنم . انگار نمی فهمم .
من مانده ام بین این همه تعبیر قشنگ که فقط خواندنش کیفورم می کند و مرا به آستانه اقناع زیبایی شناختی می رساند و مفهوم را می گذارم برای هر انکه در پشت این کلمات به دنیال جوابی برای سوال نفهمیدن خود است .
سید زیبا می نویسید . خیلی زیبا . مثل سرسبزی شمال و معنویت قم .
خوشا به حالتان . استادما خیلی تلاش کرد که ما تنهایی هایمان را اینگونه به فرصت تبدیل کنیم ولی نشد و نکردیم و حالا در حسرت روزهای از دست داده در قم فقط با خاطره هایش زندگی می کنم .
استاد ما خوب گفت که با باران حرف بزن برای گل سرخ نامه بنویس . گاهی مسیر دانشگاه تا حرم را پیاده برو . گاهی فقط به تعداد برگ های یک گل نگاه کن .و لازمه همه اینها تنهایی بود که ما در های و هوی دانشجویی خود به کثرتی تبدیلش کردیم که وحدت را رویا بود.
ما از دست دادیم . آن لحظات را و غبطه می خورم به حال شمایی که با سن کمتان فرسنگ ها از من جلوترید و آسمان ها آسمانی تر .
البته شما پارتی قوی تری هم دارید و ان هم پدر بزرگوارتان است . شما آقا زاده اید . شما فرزند شهدید و این نور چشمی می کند شما را تا احساساتتان را اینگونه در قالب کلمات بریزید و معنویت را به هزارها کیلومتر آن طرف تر از وبلاگتان ساطع نماید .
حرف دل این حقیر التماس دعایی از جنس اضطرار و از نوع نیاز واقعی ...
به گمانم که نه حتما پدر گرانقدر شما حرف دل مرا می داند و من منتظر همان روزم .