درست مثل امشب همیشه وقتی شب تولدم رسیده، بلا استثنا زیاد خوشحال نبودم، یا بهتر بگویم اصلا خوشحال نبودم. من هیچوقت برای این سن برنامه ای نداشتم. یعنی همیشه گمان می کردم هر چه که دارم را باید تا قبل از بیست و پنج سالگی رو کنم و بعد بروم و به آرزوی دیرین و شیرینم برسم. اما کو کاشته ای؟ کو داشته ای؟ و کو لیاقتی که آرزو به دل نمانم؟!
فردا حوالی ساعت نه صبح چند پیامک برایم خواهد آمد. همراه اول مژده رایگان شدن بیست و چهارساعته خطم را می دهد. بانک تجارت و سپه و مهر ایران و ملی پیامک تبریک صمیمانه تولدم را خواهند فرستاد. امشب و فردا همه توی تبریک پیامی و کلامی می گویند ان شاءلله صد ساله و صد و بیست ساله شوی. اما براستی من عمر صد و بیست ساله به چه کارم می آید. منی که همیشه بیشتر از طول عمرم به عرض آن فکر کرده ام. به کیفیت این سال ها به داشته ها و به کاشته ها...
حالا که دارم این متن را می نویسم، دقیقا یک دقیقه بامداد دوشنبه است. تا وقت تولدم در اذان صبح، پنج ساعتی مانده که از سحرگاه «پنجشنبه هشتم دی هزار وسیصد و شصت و هفت، بیست و نه دسامبر هشتاد و هشت، نوزده جمادی الاول هزار و چهارصد و نه» تا هم اکنون بشود بیست و شش سال تمام. حال با حساب فردا دو سال دیگر هم از آن تصور گذشته. من فردا وارد بیست و هفتمین سال زندگی ام می شوم، اما هنوز در پی خود می گردم و همچنان حیرانم.
تمام دلخوشی ام این شده که هر سال شده به قدر یک مویرگ نزدیک شوم به آنکه از رگ گردن به من نزدیک تر است. من گرچه از خودم راضی نیستم اما ناشکر هم نیستم. بیست و شش سالگی خوب بود. آنقدر خوب که در روزهای پایانی اش ختم به کربلای دلدار شد...
این متن در حال تکمیل است...
یه دوست ... می گوید:
+ هرچند با تاخیر اما .. زیارت قبول ..
پاسخ دلباخته :
متشکر و ممنونم از لطفتان