پنج و بیست دقیقه صبح سه شنبه بیست و هفتمین روز مهر ماه بود. اتوبوس - در اختیار- دانشگاه قم، این بار هم مثل همیشه مقصدش پل حجتیه بود. اما این بار قصه اش خیلی فرق می کرد. اینبار همه مسافران اتوبوس دانشگاه نیتشان دیدار و مقصدشان میدان آستانه بود. هنوز خبری از خورشید نبود و همه از بس که غمگین از غیبت حضرت نور و طولانی شدن ظهور بودند، مشتاقانه منتظر طلوع مانده بودند.
نزدیک حرم شدیم و سلام دادیم و نماز را روی چمن میانه بلوار بهار بر سجاده چفیه هامان خواندیم و راه افتادیم سمت خیابان ارم. انتظارمان این بود که سیل جمعیت را همان اول صبح در خیابان ها ببینیم، اما جز عده قلیلی در خیابان حجتیه و ارم دیگر خبری از جمعیت مشتاق نبود. پیش خود گفتیم که حتما جمعیت در محوطه استقبال جمع شده اند. از اتوبوس در اختیار «دیدار» پیاده شدیم و کمی قدم زنان و شعار گویان به سمت میدان آستانه حرکت کردیم. از گیت های بررسی بدنی توسط گروه حفاظت رد شدیم و وارد محوطه استقبال میدان آستانه شدیم. اما باز هم با تعجّب خبری از جمعیت نبود، جز عده کمی! شاید اغراق نباشد اگر بگویم حدود نود و پنج درصد محوطه استقبال خالی بود و تقریبا پنج درصد جمعیت داشت. نگران بودم و یک اصل را به یاد خود می آوردم که قمی ها اصلا در کاسبی هم همینطور هستند و مغازه هایشان را تا نزدیکی های ظهر باز نمی کنند، گفتم شاید این هم همان «اصل» است. گفتم شاید نمی خواهند زیاد منتظر بمانند و طاقت «انتظار» را ندارند. قدری جلوتر آمدیم تا در محلی مناسب تر و نزدیک تر به جایگاه بنشینیم. سمت چپ محوطه استقبال محل استقرار دانشجویان بود.
همه نوع آدمی آمده بود. از طلبه و بسیجی و دانشجو و فرهنگی و نظامی و کارمند و کارگر. از تمامی اقشار استان گروهی آمده بود. هر گروهی لیدری داشت که شعار می داد و جمعیت جواب او را می داد. در هم شدن شعارهای این اقشار، فضای جالبی را برای حضار رقم زده بود. یکی بلند می شد و می گفت: «صلوات» و ملت می فرستادند. آن دیگری برمی خواست و می گفت صلوات و جز اطرافیانش هیچکس دیگر نمی فرستاد و بقیه به نحوه صلوات گفتنش می خندیدند! دیگری شعری نثار «رهبر» می خواند، بی آنکه بداند صدایش را جز خودش کسی نمی شنود! یکی برمی خواست و به تنهایی آنقدر شعار می داد و البته هیچ کس جوابش را نمی داد و سر آخر می نشست سر جای خودش. بچه ها از هیچ سوژه ای به راحتی نمی گذشتند و تا سوژه ساز را پشیمان نمی کردند، دست بردار نبودند.
شعار و شعر و صلوات و بی قراری و چشم انتظاری جمعیت حاضر در مراسم استقبال، دیگر ثابت می کرد که شایعه چند هفته پیش، بیش از حد واقعی ست و کمتر از چند ساعت دیگر این شایعه ای که مردم مدت ها از آن خبر می داند، به حقیقت می پیوندد. هلی کوپتر مدام از بالای سرمان می گذشت و گرد گنبد می چرخید و فیلمبرداری از آن بالا از جمعیت فیلم می گرفت. دیگر مصیبتی شده بود شعار دادن ها و شعار ندادن ها. لیدر ها شعار ها را با هم قاطی می کردند. لیدری فریاد می زد: «خونی که در رگ ماست»، جمعیت متأثر از شعار لیدر دیگر در جوابش فریاد می زدند: «به عشق رهبر آمده». حالا بماند که خود لیدر ها هم در برخی موارد مصرع اول و دوم شعار ها را در هم پیچیده بودند. یک ترس توأم با هیجان در دلم بود. مدام به خود می گفتم نکند این لیدر ها و این مردم بیحال و بی خیال آبروی قم را در پیش «امام» و مقابل دوربین ها ببرند.
در همان ساعات ابتدایی صبح، برخلاف برادران بی حال، خواهران شور و اشتیاق خاصی در فضای محوطه حاکم کرده بودند. هوش شعوری و شعاری خواهران بسیار قابل توجه بود. قسمت اول شعار را که می گفتیم، نیاز به اشاره نبود و بی معطلی تکرار می کردند. برخلاف برداران که وسط شعار، گاهی عشقشان نمی کشید که جواب دهند و نتیجه اش این می شد که حنجره سالم نمی ماند برایمان.
سه شنبه بود و هلی کوپتر همچنان می چرخید. از بس سرمان گرم شعار و شور و غلغله و خنده و شوخی شده بود که حواسمان به پشت سر و پُر شدن صف های پشتی نبود. نگاهی که به پشت سر انداختم و جمعیت را دیدم که یک آن شکه شدم از اینکه به این زودی تمام محوطه متر به متر پر از جمعیت شده بود. حالا دیگر خیلی امیدوار شده بودم. ساعت حدود ۸ شده بود، بچه ها می گفتند «امام» در همین دقایق از خیابان ۱۹ دی (باجک) حرکت می کند. ما هم «کجائید ای شهیدان خدایی»را می خواندیم. ابتدا تنها دانشجویان می خواندند اما کم کم تمام جمعیت همراهمان شدند و همگی زمزمه کردیم. لحظه ای جمعیت ساکت می شد و فضا آرام بود، یکدفعه همان شخصی که صلواتش را نثار نمی کردند ملّت، برمی خواست و دوباره می گفت صلوات و ملت می خندیدند.
مجری، سیستم صوتی را آزمایش می کرد. من که حواسم نبود، از خنده جمعیت فهمیدم که دانشجویان محترم، باز هم شیرین کاری کرده اند. مجری می گفت:«یک، دو، سه» جمعیت با تحریک دانشجویان فریاد می زدند: یک! دو! سه! آخر با مجری بیچاره دیگر چه کارتان؟ هر چه می گفتیم فایده ای نداشت، آخر گوش نمی دادند به حرف ها. مجری می گفت: یک، دو، سه! دوباره توسط جمعیت تکرار و بی خبری مجری از این ماجرا. مجری می گفت:سیگنال خروجی... جمعیت: سیگنال خروجی!! یک، دو، سه...آزمایش می... خنده ام گرفته بود، مثل خود لیدر ها، مثل تمام دانشجو ها، مثل دختران مستقر در سمت چپ محوطه استقبال و مثل بچه های حفاظت که غش غش به دیوانگی هایمان می خندیدند.
کم کم مراسم داشت رنگ رسمی به خود می گرفت. قرآئت قرآن استاد علیزاده و خیرمقدم گویی مجری و نثار صلوات و جان گرفتن جمعیت و اجرای تواشیح گروه میعاد و شعر خوانی و مداحی برادر سلحشور و دوباره شعر خوانی و دوباره اجرای تواشیح و دوباره مداحی برادر حیدر زاده و دوباره مجری و دوباره صلوات و دوباره شعار! ساعت شده بود ده و داد جمعیت داشت در می آمد. مجری مراسم طبق معمول و همانطور که می شد حدس زد، آقای شمس بود و ایشان زیره به کرمان بردن بود و به تعریف و توصیف شهر قم می پرداخت. قدری که شعار های هیجان انگیز می داد، ملت خیال می کردند که دیگر آقا آماده ورود است. اما نه، دوباره مداحی! این بار اما شخصی به سبک حاج صادق آهنگران. طاقتم مثل همه منتظران تمام شده بود و دیگر حوصله هیچ کسی جز قمر بنی انقلاب را نداشتیم. هرچه می گذشت شعارهای مجری قدری محکم و باصلابت تر می شد و گویا این انتظار را به وصال یار نزیک تر می کرد.
بی خبر بودیم از آنچه خارج از محوطه استقبال میدان آستانه در حال رخ دادن است. نمی دانستیم قدری آن طرف تر و در خیابان باجک و میدان جهاد چه هیاهویی برپاست. اما به سادگی می شد حدس زد که باید چه خبر باشد در فاصله مسیر استقبال تا حرم. مسیری که در حالت عادی طی کردنش کمتر از ده دقیقه است را چه شده که سه ساعت انتظار ما را خلق کرده است. انگار پیش بینی عجولانه اولی صبحی ام اشتباه بود. گویا تمام قم رفته بودند پیشواز امام و ما مانده بودیم توی محوطه استقبال.
هر لحظه بیش از پیش انقلابات عجیبی در تمام سلول های بدن و توی تمام رگ های تنم حس می کردم. عقربه ساعت رأس ساعت یازده را که نشان داد، جمعیت دیگر صبرش لبریز شده بود و بی توجه به سخنرانی و مداحی و شعر خوانی، یکصدا فریاد می زد: «عزیز زهرا منتظریم تا تو بیایی»،«ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم». در هیجان شعارهایمان غرق بودیم که یکدفعه آمد، آنکه باید می آمد. آن مرد آمد و با حضورش، چشمان همه نمناک شد. مثل تمام دیدار های قبلی پاهایم سست شده بودم و مثل همه، شبیه یک ماهی کوچک در میانه آن اقیانوس عظیم می غلتیدم. انگار چرخش هلی کوپتر دیگر مهم نبود و دیگر هیچ خبری از لیدر ها و شعارهایشان نبود. گویی اقیانوس موّاج شهر قم همگی لیدر شده بودند. حالا دیگر دلم قرص شده بود و به مردم این شهر افتخار می کردم.
سه شنبه بود. عجب روزی بود. چه غدیری بود در قم. و عجب ماهی درخشید در میانه آفتاب گرم ظهر روز سه شنبه شهر قم. لحظه ورود آقا، احساسم مثل زمانی بود که در شهرمان می رفتیم دریا. همان احساسی که وقت دریا رفتن و شنا کردن به من دست می داد. دریا حس خوبی دارد، اصلا نمی شود توصفیش کرد. وقتی دور تنت را حجمی سیال فرا گرفته و تو بی اختیار می لغزی میان این امواج، و زیباتر از این حالت آن لحظه ای است که خورشید هم طلوع کند. درست همان بود. دریا بود و ما سیال بودیم. خورشید طلوع کرد و آسمان آبی بود. در هوا خبر از ابری نبود، ولی باران آمد. و آن مرد در باران اشک های چشمان پر شوق منتظران آمد. سه شنبه بود که آن ابرمرد آمد.
نظرات تأیید شده: (۴۸)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۴۸) واکنشها :
زهره می گوید:
تمام این نوشته ها خاطره های مشترک بود با ما.
خیلی خوش گذشت.
امروز دیدار جوانان بودم.
عالی بود.عالی.
نمیدونم چطور بگم اون همه شور جوونی رو که همراه شده بود با شعور.(آقا گفتن باشعورید!)
ولی چقد دلم سوخت برای دوستانتون که جلوی چشمای ما داشتن له میشدن!
اصن امروز غیرقابل کنترل بودید!
چرا اینقد زود جوگیر و احساساتی میشدن؟
پسرا رو میگم.
بهرحال بهترین روزهای عمرم گذشت..
دلم خیلی تنگه..