چقدر این شب برای درخشش هفتمین ستاره ی آسمان ولایت، غبارآلود است. چقدر شب یلدای اسارت شما پشت میله های مظلومیت طولانی ست. انار دل آدم ترک برمی دارد در سرمای این چله طاقت فرسا. اشکدانه های سرخرنگ و تسبیح شده انار دل می پاشد از درک درد های شما. شرحه شرحه می شود سینه از شرح قصه رنجوری تان. که هنوز بعد از این همه سال، در آسمان شب میلاد شما تنها ستاره غریبی ست که سوسو می زند.
ما تشنه یک جرعه شراب نابیم. اما چقدر شام میلاد شما بوی غربت «شام» گرفته. یک دل سیر دلمان تنگ شام ولادت شما شده بود. اصلا انگار نه انگار که همین چند شب پیش بود که در وقت گرسنگی، برای زخم سر باز کرده دلمان «تبق» آوردند. امشب شب بد مستی ماست. راستی چقدر بزم رنگارنگ دارد این شهر. چقدر بوی شراب می آید این شب ها! چقدر زنجیر های زمین گیری خود نمایی می کنند در این روزگار. عیب از ما و شما نیست. «هر که به فاطمه مقرب تر است، زهر جفا بیشترش می دهند». مظلومیت ارثی ست، اگر سید باشی. استهزاء هم ارثی ست، اگر کاظم باشی. عالم شدن هنر نیست، کاظم بودن هنر است. و من پیش دلشکستگی های کودکی، هیچگاه فرصت نشد که در برابر طعن و کنایه ها چیزی بگویم، حالا ولی وقت گفتن ناگفته ها ست. «کاظم» ها «پول لازم» نیستند! کاظم ها پیر طریق بی نیازی اند. کاظم ها پیامبران بردباری اند. کاظم ها حاملان صحیفه دردمندی اند. کاظم ها رسول شب های دل شکستگی اند. کاظم ها مرد روزهای تنهایی اند. کاظم ها امام شکیب جماعت نا شکیب اند. کاظم ها مأمور صبر و محکوم حلم اند. کاظم ها مبعوث روزگار دلخونی اند.
سهم و ارث شما از شام بلا، زنجیر غم و زندان جفا بود و سهم ما از میراث شما، طعنه و استهزاء شد. آن گونه که همچون شما «کاظم»یت ما هم پشت میله های حماقت عده ای زندانی شد و از نظر پنهان ماند. تا مگر شب میلاد شما باشد تا شاید یادم بیاید که من بیش از آنکه محمد باشم، کاظم ام. اما بیشتر از آنکه مرا کاظم بدانند، محمد می خوانند. برای تمام این سال های اسارت شرمنده ام، پیش چشمان نمناک شما شرم می چکد از پیشانی ام. از اینکه سال های سال در برابر جور غافلان و جهل نادانان، یادگار غریب شما را در این زندان خراب آباد دل پنهان کردم. دیگر می خواهم آزاد شوم از این زندان و رها شوم از این زنجیر. من هیچ نباشد کاظمیتم را مدیون شما هستم. از همان کودکی «کظم غیظ» را موهبت شما به این همنام خودتان می دانستم و می دانم. من شاید از شما و دم مسیحایی شما بویی نبرده باشم، اما هم اینکه هم نام جدّمان باشم، خودش یک دلگرمی ست برای من.
راه برگشت ما به اصل و بازگشت ما به روزگار وصل مان شمایید. حلقه وصل ما با فاطمه دست های گرم و پر عنایت شماست. ما صمیمانه ممنون شماییم، از اینکه از نسل شماییم. شما روح محمد را در کالبد جسم ما دمیدید و خون علی را در رگ های ما جریان دادید و نفس های فاطمه را حبس در سینه ما کردید. فریاد ظلم ستیزی و حق طلبی حسین در عاشورا را شما در حنجره ما طنین انداز کردید. از کربلا تا کاظمین راه زیادی نیست. هرآنکه کربلا رفت به کاظمین نمی رسد، اما هر آنکه کاظمینی شد، از کربلا رسید. در بین تمام شهر ها، چند شهر ارتباط عجیبی دارند با یکدیگر. اسم کربلا که بیاید، پشتبندش اسم کوفه خواهد آمد و بعد از آن هم نام شام و سر آخر هم مدینه. اما چه کنیم که در دهلیز های دل ما پر است از زخم شمشیر و گوش ما پر است از روضه زنجیر و جگرمان می سوزد از داغ اسارت. هر گاه غمی به دل داریم، یاد آن مغموم می افتیم و هر لحظه که آه می کشیم، محو نفس های آن مهمومیم. اصلا خدا هم روضه خوانده در قرآن، آنجا که می گوید:«و فدیناه بذبح عظیم». این ها را گفتم تا بگویم واسط فیض بین ما و حسین، شما هستید و ما نمک گیر سفره دردانه هایتان هستیم.
حیف از آن عصای موسایی شما که اژدهایان انسان نما را نبلعید، تا این بار «غربت» پشت میله های زندان و مظلومیت در آغوش زنجیر اسارت، معنی شود. رفتید و بعد از فراق تان، پاره های جگر شما در این دیار، به شمشیر عداوت پاره پاره شدند و جگر گوشه هایتان در گوشه کنار سرزمین ما به زخم سرنیزه ها آرمیدند، تا روزی روزگاری ما را از خواب غفلت بیدار کنند. موسای فاطمه! بیا و عصای بشارتت را به سنگواره های این دل بکوب، که بشکافد این «حجَر» تا مگر در این تجلی، چشمه های ادراک و جویبارهای فهم جاری شود* از این سینه. تا ما هم به ید بیضای شما هدایت شویم. آخر داریم غرق می شویم در میان امواج سهمگین دریای امیال. بیا و عصای موسایی ات را به نیل بزن. کمک کن که بگذریم و اهل گذشت باشیم. که اگر از میان نیل امیال نگذریم، در میان این امواج پر تلاطم دست و پا خواهیم زد و بی هیچ دست یاری و کمکی غرق خواهیم شد.
ما دست به دامان شماییم. از دامان شما عصمت می بارد و از دستان شما کرامت. ما اهل چشم داشت نیستیم، ولیکن قصه چشم امید ما و دست کرامت شما حکایت دیگری ست. درخت سرسبز و تناوریم، اما ثمر نداریم. بی حاصلیم و در عوض سرشاریم از شاخ و برگ های زائد. بیایید درخت وجود ما را هم هرس کنید. شمایی که تنه قطور و شاخه های بی شمار شجره طوبی، دسترنج باغبانی شماست. محمد «صلی الله» هم پرباری شاخسار درخت طهارت و سبزینگی برگ های سبز سیادت را مدیون شما و کثرت ذریه طاهرش را مرهون شماست. در جای جای ایران نسیم عطرآگین طره گیسوی موسی به مشام می رسد. جمعی ریزه خوار خوان مسیح موسی و جمعی بر سر سفره کرامت مریم موسی و جمعی دیگر هم حول هارون موسی. ما همه موسوی هستیم. در این کشور، باد به پرچم موسی بن جعفر می وزد. «کن فیکون» می شویم با اشاره شما. با دست شما هستیم و بی دست شما نیست می شویم. ما عهد می بندیم که نمکدان نشکنیم، ما را نمک گیر تر و از اینی که هست کنید.
نظرات تأیید شده: (۲۲)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۲۲) واکنشها :
خانم معلم می گوید:
سلام
بالاترین پیام امام موسی کاظم علیه السلام به ما شیعیان ، داشتن کظم غیض است و بهترین هدایاشان به ما شیعیان ایران ، همان گل هایی است که در گوشه گوشه ی کشورمان وقت تنهایی و نیاز به سوی شان پر می کشیم ، چه مشهد باشند و قم و تهران و شیرود و .... پناهگاه کسانی هستند که باید متوسل به عزیزی شوند و پناه به جایی برند و چه کسی بهتر از فرزندان موسی کاظم علیه السلام ...
به تویی که محمد و کاظم ، به تو می گویم که باید پیام رسانی ات چون جد ِ بزگتان محمد صلی الله علیه و آله باشد و گذشتتان چون موسی کاظم علیه السلام .
زندگی چرخ دواری است که هر لحظه رو به سویی دارد و در این حرکت باید که گذاشت و گذشت ...
میدانم که چگونه زندگی کرده ای و از زندگی چه می خواهی ، از خداوند برایت سلامت ، گذشت ، آرامش و عاقبت بخیری را آرزو دارم ....
پاسخ دلباخته :
سلام علیکم