بیست و پنج سال پیش در روز پنج شنبه، هشتم دی ماه سال هزار و سیصد و شصت و هفت شمسی؛ نوزده جمادی الاولی هزار و چهارصد و نه قمری؛ بیست و نهمین روز دسامبر سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت میلادی در وقت اذان صبح یکی از سردترین و برفی ترین روزهای زمستان در تالش به دنیا آمدم. امشب شب هشتم دی ماه 1391، برابر با بیست و نه دسامبر 2012، شب تولد من است و همگی دعوتید به یک مهمانی ساده و بی رنگ و بی زرق و برق و بی سر و صدا. البته لازم می دانم همین ابتدای مهمانی، خدمت همه شما بزرگوارن عرض کنم که این مهمانی کمی تفاوت دارد با جشن های تولد دیگر. امشب خبری از کیک و میوه و شیرینی و هدیه نیست. امشبی را می خواهم از بند ولیده دنیا رها شویم. می خواهم قدری دور هم بنشینیم و برای هم حرف بزنیم.
همیشه که قرار نیست یک سال را در انتظار شب تولد صبر کرد تا کیک تولدی بزرگ و خوشمزه، دلیل خنده ها و خوشگذرانی های مان شود. گاهی باید منتظر شبی سرد ماند. گاهی باید جای آجیل و انار و هندوانه شب یلدا به فکر سرمای مهلک روزهای پر برف زمستان بود. به این اندیشید که سقف خانه را آنقدر مستحکم ساخته ایم که تحمل بار گران بارش برف های سنگین مصیبت را داشته باشد؟ به این فکر کنیم که برای روبیدن برف پشیمانی از سقف نادانی، پارویی مرغوب و محکم نزد خود داریم؟ گاهی باید شب تولد به شب مرگ اندیشید. گاهی بجای گرفتن جشن تولد در تالار های بزرگ، باید به یاد عزا گرفتن شب اول قبر خود در آن مکان کوچک و تاریک بیفتیم. باید کمی هم در میان تمام مشغله های فکری و کاری روزانه مان، به فکر سنگ لحد شب اول قبر خود باشیم. گاهی باید به جای طعم شیرین کیک تولد دنیایی، به عذاب قبر تلخ عقبایی اندیشید. باید یکبار هم که شده برای آن شب موعود حساب و کتاب کرد و برنامه ریخت. پس این یکبار و این یک شب را بیاییم در شب تولد، خود را آماده شب مرگ کنیم.
همه از مرگ می ترسند و ما اما از زندگی ننگین باید بهراسیم. زندگی همیشگی نبوده و ما همیشه زنده نخواهیم ماند، مگر اینکه از مردگی دست برداریم. و مگر مرگ چیست، برادر ناتنی و البته صمیمی خواب! همین خوابی که بس که شیرین است برای ذائقه مان، شب و روز دست از سرش برنمی داریم. اما خود را با مرگ، تا این اندازه بیگانه می دانیم. ما تا وقتی طالب خوابیم، بیداری مان هم در حسرت خواب خواهد بود و تا وقتی زندگی را همینی که داریم می دانیم، مرگ را هم آنچه هست نخواهیم دانست. بیداری نام دیگر مرگی ست که برادر خواب است. مرگ آن روی سکه تولد است. چرا این دو برادر را این همه دور می بینیم از هم؟ این ماییم که بین تولد و مرگ دیواری حائل کشیده ایم، دیواری به بلندای هوی خواهی، دیواری از جنس بتن منیت که کشور وجودمان را پشت این حصار، «سرزمین اشغالی» کرده ایم.
ناف تولد زندگانی ما را با کیک های خامه ای نفسانیات و هدیه های رنگارنگ و پر زرق و برق دنیا طلبی بریده اند. باید کنار بزنیم این حجاب های خودساخته را. باید از قید این ظواهر بی خاصیت خلاصی یافت. این شیوه گفتاری و ادبیات نگارشی مناسب روح ما نیست. باید الف بای دیگری آموخت. اینقدر داوطلبانه خود را اسیر هر زندان و سیاه چاله ای نکنیم. ما انسان ها مسافریم در این مسافرخانه زمین، چند سالی بیشتر مهمان این دنیا نیستیم. تمام مسافران نیز یک روز به مبدأ خود باز می گردند. به قدر نوح هم اگر عمر کنیم، باید روزی سرآخر خود را آماده رفتن کنیم. روزی که به دنیا آمدیم دست ما نبود اما روزی که از دنیا می رویم را خودمان رقم می زنیم. تاریخ تولد انسان مهم نیست، تاریخ تبلور انسانیت است که مهم تلقی می شود. روی سنگ قبور شهیدان «تاریخ تولد» هیچ اهمیتی ندارد، روز و ماه و سال شهادت است که ارزشمند است. ما روز تولد هیچ یک از شهیدان را گرامی نمی داریم، اما تا بخواهی روز شهادتشان - یعنی روزی که پرواز آموختند- را گرامی می داریم. اهل کجا بودن مهم نیست. که ما اهلیتی در این زمین نداریم. روی سنگ قبر گواهان درگاه حق نیز، «محل تولد» بی اهمیت است و آنچه که مهم است «محل شهادت»-یعنی آنجا که اولین بار پرواز کرده اند- است. اهل کدام منطقه بودن مهم نیست. اینکه منطق زندگی ات چقدر محکم باشد، اهمیت دارد.
من هنوز هم معتقدم: انسان، حیوانی ناطق است، اما وحشی ست! آدم وحشی مثل اسب وحشی ست، که در گریز از اهلی شدن، از عمق عصیانگری های نفسانی، شیهه می کشد و لگد می پراکند. انسان تا لجام تعبد را بروی دهنه هوای نفس خود نپذیرد و خود را در تملک بی چون و چرای معبود نداند، حیوانی وحشی و طاغی ست. حال در این روزگار، اهلی ها کدامند و کجایند، و وحشی ها کدام و کجا؟ پس خنده دار نیست که برای دیدن حیوانات وحشی به باغ وحش می رویم؟ بلیط باغ وحش ها هم این روزها مثل خیلی از کالاها و خدمات و اقلام گران شده است. با این اوصاف چه آدم هایی که شاکی اند از اینکه وعده های باغ وحش رفتن و نوبت حیوانات وحشی دیدن شان دیر به دیر خواهد شد. ولیکن از سر جهالت، غافلیم از اینکه عمری ست در باغ وحش انسانی دنیایمان به تماشای یکدیگر نشسته ایم. با چقدر فدیه می توان از زنجیر این اسارت های حقارت آمیز رها شد؟ چه میزان کفاره باید پرداخت تا از شر نفس اماره رها شد؟ چقدر باید تقلا کرد و همچون مار به خود پیچید تا موسم پوست اندازی فرا برسد؟
در آن باغ زندگی که ابر نا امیدی بر زمین دل، باران یأس می بارد، خار و خس می روید و گل یاس نخواهد رویید. آدمی به امید زنده است، اما با آرزو ها و خیال پردازی هاست که پیرانه سر می میرد. امید همچون تنفس است و آرزو چون خیال تنفس. امید از ایمان است و آرزو ریشه در نا امیدی دارد. باید در این شب های سرد و تاریک، به فردای روشن امیدوار بود. نخود هر آش نباید باشیم، باید جایگاه خود را بدانیم و از میان تمام مسیرها راه خود را انتخاب کنیم. باید در این فکر بود و در پی آن بود که بالاخره کدام بهار است که ما سر از پیله در خواهیم آورد. در کدام زمستان است که جای اینکه اسیر حرف های پُر برف باد شویم، به مبارزه برمی خیزیم؟ دم خروس را باور کردن، بهتر از این است که همچون کبک، سر زیر برف کنیم و خطر لوله سرد تفنگ شکاری شکارچیان را باور نکنیم. هنوز هوا آنقدر ها هم که می گویند برفی و طوفانی نشده است. باید شال و کلاه کرد که روزهای سرد و سختی را در پیش داریم. این لباس های نازک، ما را از گزند یخ زدگی نمی رهاند. دست های آویزان این شال های زینتی، از همین حالا در مقابل سرمای شلاق وار کولاک بالا رفته و تسلیم اند. این کلاه گشادی که بر سر داریم، با اولین باد نه چندان شدید، از سرمان خواهد افتاد. این کفش های ظریف و دستدوز آدمی زادی، آدم را در نبرد بهمن پا برهنه خواهد گذاشت. ما مسافر روزهای زمستانی تقویم هستیم. بیاییم راه و روش و نوع پوشش رفتن را همین حالا انتخاب کنیم، البته اگر ایمان داریم..
* فاضل نظری: مرگ یا خواب چقدر این دو برادر دورند|مژده وصل برادر به برادر برسان!
ماهِد می گوید:
راستی می بینم که بلاگفا باهات دست به یقه شده!همه م دارن میگن لنگش کن لنگش کن
پاسخ دلباخته :
سلام