از فرط فکرها و حجم کارها و فراوانی برنامهها تکیه دادهام به دیوار اتاق کوچک خانه. همینطور زانوهایم را بغل کردهام، مدام در و دیوار و سقف را نگاه میکنم. به هر گوشه از اتاق که خیره میشوم، مثل ماشین زمان مرا به میانه دهه قبل میکشاند. آن ایام شب و روزم در همین اتاقی میگذشت که یک قرآن به همراه یک رحل و یک فرهنگ عمید - یادگار شوهر عمه شهید - در طاقچه آن بود که کنارش دفتر چهارم و پنجم و [...]