پروانه ها یکی پس از دیگری می سوزند و شعله عشق را با سوختنشان در دل عاشقان می افروزند، تا مبادا چراغ پر فروغ فلاحت و مصباح پرنور هدایت کم سوتر شود. و دوباره پروانه ای از منظومه قمری ماه کم شد. باز کسی در شوق وصال است و یک ملت در سوز و گداز فراق. چه جانکاه است قصه عشق و چه جانسوز است داغ جدایی. اما آنها که «عزیز» خدایند، باورشان این است که دیدار دوست بس که دل پذیر و شیرین است، می ارزد که آدمی قید حیات در این کره خاکی را بزند و پذیرای ممات باشد و افلاکی شود. خوشا به حال آنها که بی واسطه دعوت می شوند برای محفل یار. آن ها که بس بی تاب دیدار یارند، از تب و تاب دیدن روی یار، همچون شمع به خود جمع شده و آب می شوند. قرار اهل سحر، وقت سحر است. میعادگاه اهل حق، سر کوی حضرت حق است. خوشا به حال آنان که از دیدار پر عشق معشوق، مدهوش می شوند. هشیار باد جان هایی که وقف جانان هستند و شیرین باد خواب آنان که ید الله دست نوازشگرشان بود. چه بیدار است این خواب و چه قیمتی ست این بیداری.
چقدر دل آسمان و آسمان دل می گیرد در روز وداع پروانه ها. این ها کوه هایی هستند که در عین سالخوردگی، زمین را در برابر بلاها محکم و استوار کرده اند در فلات عشق. رفتن این کوه های پُرباور زمین را زلزله خیزتر می کند. هر چقدر دل ها در داغ این گلزارهای شقایق ریشتر شود، شدت زمین لرزه ها بیشتر می شود. این کوه های سربلند، بلا گردان زمین هستند و قرار را برای اهالی خاک به ارمغان می آورند. کسانی که در طوفان فتنه ها همچون درختان تنومندی هستند که در برابر بادهای مخالف، نه خم می شوند و نه می شکنند. و امان و حسرت از روزی که این کوه ها، این سلسله جبال معرفت، این قله های سر به فلک کشیده ایمان، بر روی زمین و در میان ما نباشند.
و اما دوباره کوه سرافراز دیگری در جلوه حق و در تجلی رخسار یار، از میان ما رفت. کسی که چشمانش لبریز آسمان بود و دستانش بوی قرآن گرفته و عرفانش عطر «المیزان» داشت. کسی که درست مثل گفتارش، لهجه رفتارش نیز همچون علامه بود. ساده بود مثل آب. زلال بود همچون آینه. در دسترس بود، مثل خورشید. ولیکن غریب بود، مثل ماه. و انگار کن که ما تازه در پی آن هستیم که «او» اهل کجا بود و ساکن کجا بود و مسافر کجا شد..؟ ولی افسوس که ما قدرناشناسان، قدر «شب های قدر» با او را ندانستیم. افسوس که ما وقتی اراده به فهم او کردیم، که فراتر از فهم ها بود و آن لحظه به دنبالش رفتیم که دست نیافتنی تر از هر وقت دیگر شد. و ما اینجا در شطرنج پر رنج روزگار، در عین ناباوری کیش و مات شدیم. روزگار ما را دست انداخته است. ما ناراضی از این بازی هستیم. کاش آنها که همنشین خوبانند، آنها که حالا دستشان باز تر و دمشان گرم تر و مسیحایی تر از قبل شده، کرم کنند و دست ما بیچارگان را هم بگیرند، دعا کنند که بیش از این بازیچه دنیا نباشیم.
روزگار فتنه انگیز تر از هر زمان دیگر است، آن سان که عده ای نکره و از خدا بی خبر در محرّم، روضه خوان حسین را نامحرم و منکر سه ساله حسین جار می زنند. اما همگی یقین داریم که او امشب، سر سفره سه ساله، مهمان بزم بهشتی حسین است. امشب دوباره بساط روضه پهن است و دردانه حسین، روضه خوان مزار و خیر مقدم گوی حضور اوست. او برادر زاده باران بود. او با ابر رابطه تنگاتنگی داشت. ماه همسایه دیوار به دیوار خانه او بود و خورشید چند خانه آن ور تر از او منزل داشت. و حالا دست هزاران هزار عاشق، حامل پیکرش بود و دل میلیون ها نفر از شیفتگان داغدار مصیبتش شد و چشمان دلدادگان از فراقش گریان شد. خوشوقت براستی خوشبخت بود. آخر چگونه مرده باشد، کسی که «ماه» در شب اول وصال، بر سر پیکرش نماز تحیت خوانده باشد. یوسف عزیز مصر بود و خوشوقت «عزیز» ایران. و چگونه احساس خوشبختی نکند کسی که حضرت عشق پشت سرش ذکر سفر خواند و دعای خیر خود را بدرقه راهش کرد.
آنها که خوش مرامند، در وفای به عهدی که بسته اند، استوارترینند. وقت نشناسی از آنها که خوش قول و خوش بختند، خیلی بعید است. اما آن سان که «خوشوقت» رفت، داغ عظیمی روی دل هایمان ماند و هیچ فرصت نشد که بگوییم: آی «خوش» مرام «وقت»شناس، حالا چه وقت رفتن بود..؟
نظرات تأیید شده: (۹۵)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۹۵) واکنشها :
غم گین می گوید: