همیشه وقتی بعد از مدتی طولانی به خانه برمیگردی، یک عالمه حرف و خاطره برای گفتن داری. آنجا که همه اهل خانه سراپا شوق و گوش اند و همه بی تابند که تو بگویی و آنها بشنوند. تو اما نمیدانی از این همه روزهای رنگارنگ، از آن همه اتفاق تلخ و شیرین، از تمام آن حادثههای جور و واجور کدام را اول بگویی. میدانی؟ حس میکنم که آن وسط همیشه یکی پیدا میشود که میگوید بگذارید اول از راه برسد و قدری نفس تازه کند و حالش سر جایش بیاید، بعد سوال پیچش کنید. درست مثل حکایت ما و برگشتن به این آبادی با صفا و صمیمی و کاشانه عاشقانه.
من بعد از سالها و ماهها دوری و دلتنگی، با یک دل ورم کرده از داغ و درد و خون و عشق و حرف و دغدغه برگشتم، اما انگار دیگر نه شوقی برای بیتابی مانده و نه گوشی برای شنیدن هست. هر بار که سرفه میکنم برای شروع حرفهایم، هیچکس نیست تا مثلا بگوید حالا تازه از راه رسیدی، حرفهایت بماند برای یک وقت دیگر یا بگوید بگذار حالت جا بیاید بعد. یا حالا هم که یک وقت دیگر شده و حالم جا آمده، بگوید خب تعریف کن، چه خبر؟! حالا من هر چه در را بازتر میگذارم تا مگر اهالی آبادی دوباره سر سفره دل جمع شوند، بیشتر تنهایی مهمان دلخانه میشود. خانهای که برای من در یک عنوان و یک صفحه و یک آدرس و یک فضا و یک قالب خلاصه نمیشود. دل آباد سرگذشت یک آبادی است. دل آباد وطن مادری من است.
اما تو نمیدانی من در راه برگشتن به وطن، چه خطرها به جان خریدم و برای رسیدن به این خانه چه سختیها کشیدم و برای ماندن در این دهکده، در برابر چه آدمها ایستادم. نمیدانی برای نوشتن در اینجا، چه حرفها که شنیدم و برای دل دادن به این آبادی، چه وسوسهها را محل ندادم. نه نمیدانی برای اینکه این دلخانه آباد شود چه روزها و هفتهها و سالها را به انتظار نشستم و باریدم و نوشتم و نوشتم و باریدم. حرف آن خشکسالیهای ناگاه را وسط نکش، به خدا من تکتک این کوچهپسکوچهها را، آجرها و دیوارهای کاهگلی این دلخانه را، تکتک بخشها و بندها و خطوط و قابها را با عشق و درد و غم و نم چیدم.
تو ندیدی اما خدا شاهد است که همیشه یک چشمم خون بود و دیگری اشک، ولی باز با سیلی صورتم را سرخ میکردم. از آن همه اما نه منتی بر سر کسی گذاشتم و نه باری بر دوش کسی. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، خودم بودم و خدا، درست مثل همین حالا. اما حالا که برگشته ام نه وقتی برای گلایه مانده و نه بنایی. حالا این دلخانه به آبادترین و کاملترین دوران خود رسیده و این دل بیسروسامان به متورمترین حالتش دچار شده است. حالا من یک دنیا حرف و درد و دغدغه و خون و داغ و مستی و عشق و شور و جنون و خبر و خاطره با خود دارم؛ خشکسالی و سکوت بس است دیگر. چند روز است که مدام دارم دلم را مثل گلویم صاف میکنم، آخر وقت گفتن و نوشتن و باریدن در دلآباد است، اما آیا هنوز تابی برای تپیدن و گوشی برای شنیدن هست؟ «بسم الله الرحمن الرحیم، نون والقلم و مایسطرون»
عا رف می گوید:
خبر وزش نسیمی از این آبادی با برکت
بهترین خبر است
دل آباد باشید و پیروز
پاسخ دلباخته :
ان شاءلله که توفیق خدمت داشته باشیم