احساس عجیبی دارم. احساسی ناشناخته و آمیخته با ترس. ترسی غریب از پایان یک دلخوشی نمناک. دست شوق در آستین روزگار، متوسل به ضریح دل خوشی هاست و پای رفتن در مسیر سخت زندگی، متکی بر زمین و باغچه بهانه هاست. زندگی بدون بهانه زندان است. قریب است که دلخوشی این شب و روزها را بگیرند از دست دل مان، تا باز با کوله باری خالی، مسافر بی مقصد روزگار شویم. همین مایی که یک چله و ده روز را برای غم شقایق، شبنم ریختیم و حالا که صدای پای ربیع می آید و موسم شادی دارد فرا می رسد گریانیم. آن شبنم های غمزده شبانه اما شادی دل ما بودند و این شادی های تصنعی، ابری می کند آسمان چشم های ما را. پر و بال پرنده های این باغستان، تنها یک چله است که آبی آسمان را لمس می کنند. پرواز برای مرغ عشق ها و سینه سرخ های سینه سوخته خلاصه در همین چهل و چند روز است. حالا اما بعد یک چله بال بال زدن در غم گل، باز در قفس روزمرگی وا می شود و پرنده ها تا سالی دیگر در سلول های انفرادی تن زندانی می شوند، تا دوباره چشم های خسته و به خون نشسته و در حسرت پرواز، پشت میله های آهنین عادات، دست ها را به کشیدن چوب خط گذشت این مدت و پایان روزهای اسارت وادار کنند تا انتظار سر برسد.
من از تمام مهمانی های پر زرق و برق خسته شدم. دلم نمی خواهد این بزم پر رزق و روزی به همین زودی تمام شود. نمی خواهم این سفره های مشکی را جمع کنند و راه بیفتم و بروم سر کوچه لاقیدی، باز هم احساس لُس آنجلس دست دهد به من. من شکی به «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» ندارم، اما نگران جمعه هایی هستم که جای انتظار گل، بوی بد «فیتیله» ی فانوس شکسته تعطیلی می دهد. من هنوز در عجبم که چطور شد صورتی که زینب با «سیلی» سرخ نگه داشته بود، امسال نتوانست روی خنده بازار کوفیان را در این روزهای لبریز از غم کم کند و لبخند را در دهان ببیننده ها خشک کند. کاروان نینوا راه افتاد سوی مدینه. من اما دلم نمی خواهد دوباره بعد از تو در میانه راه، در پیاده روی بی حیایی، عمرسعد را ببینم که روی جوی فریب، روبروی مغازه های گندم فروشان جو نما، خیمه زده. دلم نمی خواهد این بار رد چکمه های چرم و پاشنه بلند شمر را، توی پوشش دختران شهر ببینم. اما چه کنیم که شهر باید هوایی تازه کند. مأموران شهرداری تقویم، متصدی تعویض لباس های غم و شادی روزگارند. آنها وظیفه دارند سیاهه های عزا را از تن «شهر» دربیاورند و ساتن های رنگی را بپوشانند بر تن روزها. که «تمام شد! »؛ «می خواهند سفره را جمع کنند»، هر چه خوردید و برگرفتید بس است. هر چه شنیدید و هر چقدر ناله زدید و اشک ریختید کافی ست. به همین سادگی بساط تنها تصفیه خانه هوای زندگی، در میانه روزهای این زمستان سیاه جمع شد. آخر کیست نداند که تا محرم بود، آلودگی معنایی نداشت و تا حسین بود، اندک ترسی از ناپاکی در دل ها نبود. اما حالا دیگر از فرط نفسانیات، یک نفس راحت هم نمی توان کشید. گرد مرگ پاشیده اند به این خیابان ها انگار. کپسول کمکی بیاورید که قحطی اکسیژن تقواست در این شهر. آلودگی هوای شهر در روزگار بی تویی بیداد می کند. آسمان دچار «وارونگی» و زمین دچار «ویرانگی» شده. محرم گذشت و ایام غم به سر آمد. باز نوبت خاله بازی عموضرغام شد. باز خاله شادونه به وجد آمده. باز عزا رفت و وقت شادی شد. حاجی فیروز امسال نوبتش را به بابانوئل داده. علیخانی از «ممنوع التصویر»ی در آمد و «جائز التقصیر» شد! این روزها نواهای آسمانی و نداهای اُخروی جای خود را داده به صدای آهنگ های خسروی! خدا بخیر کند ضربآهنگ نوروز و خواننده لحظه تحویل تهوع آور عید سال آینده را.
هراسی در دل من است. بیم دارم این خلاء و گرفتگی از دلتنگی فراق تو در دل ما، آنفارکتوس را به مهمانی این قفس سینه دعوت کند. می ترسم از اینکه سفره تو جمع شود و دوباره روی میز جهالت، سفره بی عفتی پهن شود. آن وقت باز نوبت چیدن «بشقاب» هاست. بشقاب هایی که جای رفع سوء تغذیه روح مان، ما را گرسنه تر از گرگ می کند. بشقاب های پُرملاتی که جای سیر کردن شکم ما از غذای آشپزخانه دنیا، دسر شهوت به خورد عفتمان می دهد. میوه های گندیده ای که دل ما را از میل میوه سعادت آخرت می زند. نیروی انتظامی فوقش بتواند «بشقاب» ها را جمع کند، آخر با چنگال های آشپزخانه های ابوجهل و ابولهب که از کابینت های هوایی یوتل ست و هاتبرد، در سینه خانواده های ساده دل فرو می رود و جگرشان را تکه پاره می کند چه می توان کرد؟ با جهلی که خانواده ها در آستین حماقتشان دارند چه می توان کرد؟ اصلا کو گوش شنوا؟! توی خانواده ای که در وقت وعده غذای روح، سر میز بلوغ این بشقاب ها را بچینند، سر و گوش بچه ها بیشتر می جنبد و سر آخر، سر از «آکادمی گوگوش» در می آورند. غرب ماهواره به فضا می فرستد، خانواده های ما فرزندان شان را به ماهواره می فرستند.
آی آدم هایی که در این شهر محکوم به مرگ تدریجی باورها شدید، اما هنوز زنده اید! من احساس خطر می کنم. چرا سازمانی به فکر این آلاینده های خطرناک و کشنده نیست؟ چرا کسی به فکر آلودگی پیاده روهای شهرها نیست. پیاده روهای شهرهای ما گودی قتلگاه معصومیت است. در تهران بیشترین میزان آلایندگی در حوالی «جنوب» و ایستگاه یافت آباد و در نزدیکی های پارک «قائم» نیست؛ شما اگر می گویید هست، پس چرا تمام امید مردم در مهدیه دل ها به حضرت باران است و همه، نماز باران می خوانند؟ چرا همه انتظار پاکی را در «او» و امید پاکیزگی را در باریدن «او» می بینند؟ اما قدم های نگاهت هر چه سمت «شمال» می رود، از سهم پاکی کم و به سهم آلودگی افزوده می شود. این دودی که از آتش آلودگی ها توی چشم و شش های مردم می رود، از حوالی پارک «آب و آتش» و «دانشجو» برخاسته است. باورکنید نقش بی عفتی در آلودگی هوای تهران از خودروهای فرسوده اگر زیاد نباشد، کم هم نیست. چرا ستادی آب دهان و عطر تند و گند و نخاله عشوه های فاسد انسان های بی عفت و فرسوده را از سطح معابر و پیاده رو ها پاک نمی کند؟ چرا یک روز برای آلودگی خطرناک پیاده روها، شهر تعطیل نمی شود؟ چرا باز هم پیکان دریدگی جوانان، در خانه های پدری پلاک می شود؟ وقتی خیابان های گناه شلوغند و کوچه های اعتماد پر از خلوتگاهند، چه انتظاری از جوانان آلوده به ویروس فارسی وان می توان داشت؟ جوانی که زندگی اش در نعشگی «اسپیس» و «اسکای» است، سر چهار راه غیرت، توی «فضا» به سر می برد. زندگی، برای رفتگان فاتحه خواندن نیست، اما زکات آزادی، برای «اسارت» گریستن است. من هر روز روی سنگ فرش پیاده رو ها، با دیدن قطرات خونی که از پیکره صد چاک و بی سر حیاء جاری ست گریه می کنم. من هر شب مثل خیمه های نیم سوخته، تماما آتش می گیرم، بس که حرامیان این روزها گوشواره ی حیا را به غمزه پر فریب نگاهشان از گوش های دختران ساده دل می کشند.
دل مان در این هوای کثیفی که پر از ذرات و ریزگرد های سمی ست، به هوای محرم و نوای هیئت خوش بود. بساط تکیه ها که جمع می شود، تقویم تو را به محرم سال بعد تبعید می کند و ما را با این همه آلودگی تنها می گذارد. دارد تمام می شود روزهای دل خوشی ما در گریز از روزهای عافیت و سوزهای معصیت. آخرین بارقه امید دل های محرّمی، اربعین است. اربعین که می رود، آدمی در میانه کوچه های تنگ تنهایی، شبیه همان احساسی را دارد که مسلم در شب سرد بی کسی اش در کوفه داشت. بی یار و یاور، بی همراه و همسفر، تنهای تنها! همه می روند از پی هم و ما می مانیم و یک بغض اربا اربا در گلو و یک نیستان آه سوزان در سینه و یک جگر شرحه شرحه از دلتنگی. هرسال محرم که می شود، چشیدن قطره ای از دریای طوفان زده و خونین کربلا، جگرسوز تر است. هر سال که می گذرد، حسین تنهاتر و بازار آهنگران کوفه داغ تر می شود. هر سال که می گذرد، تیراژ علی اکبر در گلخانه کربلا بی شمارتر و قامت قاسم، رشیدتر می شود. هر سال که می گذرد، صحرای تف، تفدیده تر و لب های اصغر تشنه تر می شود. هر سال که می گذرد، عباس پیش رباب شرمنده تر و خنده های حرمله در برابر حسین، بلندتر می شود. هر سال که می گذرد، عمق قتلگاه ظلم، گودتر و خنجر دنائت شمر، کُندتر می شود. هر سال که می گذرد، قامت زینب شکسته تر و خرابه شام، ویرانه تر می شود. من اما می ترسم از کوفیانی که امسال بجای برداشتن معجر، از گوهر عفت زنان مان پرده برداری کنند. ترس من در این سال ها از راهزن هایی ست که جای دزدیدن گوشواره، گوش های دختران ما را کرایه کنند. نگران آنم که دشمن امسال جای در آوردن النگو و خلخال از دست و پا، حیا را غارت کند از دامان دختران. هراس من از لشگریانی ست که جای سوزاندن خیمه ها، لباس پاکدامنی را در برابر دیدگان مردم، با شراره های چشم های دریده شان بسوزانند.
دشمن، تمام راه های منتهی به خیمه گاه تو را مسدود کرده است. ما از هر طرف در محاصره ایم. از هر سو تیرهای نامرئی می بارد. داریم می بینیم از کدام سمت ضربه می خوردیم، اما انگار نمی بینیم. جتگ نابرابری شروع شده. نبرد عاشورا از جنس خون بود و نبرد ما از جنس دود و غبار است. در این جنگ پُر غبار و دود آلود، ما چشم هایی بصیر و بینا می خواهیم. نگذار در هجوم این تیرهای سه شعبه و زهرآلود شیطان، نابینا شویم. نگذار شکم هایمان در هنگامه نبرد، با گوش هایمان دست به یکی کنند تا در وقت شنیدن حرف های رنگارنگ، حق و باطل را از هم تمیز ندهیم. نگذار جسم مان آنقدر کرخت شود تا گونه های باورمان، باران حقیقت را لمس نکنند. ما در این مبارزه تن به تن، راه نفس کشیدنمان هم بسته است، چه رسد به راه شط و انتظار آب. و تو به همین زودی ها سوار بر ذوالجناح رحیل ، سمت گودال کمال خود رفتی .. برگرد و ببین بدون تو چقدر تنهاییم، روی تلّی از خاک غربت...
پارسی می گوید: