روزگاری ست که حساب همه چیز با ترازو و مکیال است در این دنیا. هر چیزی را باید با ترازو وزن کرد و رویش قیمت گذاشت، تا قیمتی ها عیان و بی قیمت ها مشخص شوند. هر چیز با توجه به شاخصه و معیاری، قیمتی دارد. در این روزگار سریع الحساب، بی قدر و قیمت که باشی، حسابت با کرام الکاتبین است. آخر «بی پناهی» کم گناهی نیست؛ در این روزگار. در روزگاری که هر روز روح جوانمردی می میرد در آن و دست نامردی روی سر مردانگی بلند است؛ روی الماس - حالا هر چقدر هم گرانبها باشد - می شود قیمت گذاشت، اما روی دانه دانه قطره های اشک یک مرد نمی شود قیمت گذاشت و با هیچ چیز هم نمی توان بهای اشک چشم های یک مرد را پرداخت. عیان گریستن مردان، محال است و گیرم اگر که عیان باشد، جزو نوادر است. دیدن گریه یک مرد بس که خجالت آور است، آدم شرمش می شود ببیند مردی را که گریه می کند و از فرط خجالت زدگی، سرش را می اندازد پایین. تا شاهد نباشد ریزش مردانگی هایش را، از چشمه ی جاری چشم هایش. آخر «مرد که گریه نمی کند». شاید هم گریه می کند و اما، صحنه ی در هم شکستنش، دیدن ندارد و روایت جاری شدن شکستگی هایش، گفتنی نیست. زیر بار ریزش این قطرات، دارد آب می شود تمام مردانگی هایم. «هیچکس، هم صحبت تنهایی یک مرد نیست». آری، شاهد بیاورم...!؟ بالش خیس خواب های آشفته شب هایم، که جای پر طاووس، پُر است از کابوس های شبانه و جای آرامش، پر است از تشویش های عاشقانه. زمزمه لالایی را فراموش کن. تا گوش می شنود، همین صدای شکستن، حکم لالایی شکسته بالی ماست که شنیده می شود در این شب ها.
«من مرغ طوفانم، نیاندیشم ز طوفان». اینکه همچون کوه، مستحکمی و ضرب المثل استقامت می شوی، اما با یک «تجلی»، به یکباره فرو می ریزی. اینکه بس که برنده ای چون الماس، همه چیز را با تو برش می دهند؛ اما با ضربه و تلنگر ناخن انگشتی، با همه برندگی و استحکامت، از هم پاشیده می شوی. از ماست که بر ماست. آخر گفتن ندارد! و الا می گفتم که «یک من ماست –در این روزگار- چقدر کره دارد»! «روزگار غریبی ست نازنین»... نه، متشکر! من بستنی نمی خورم. سردرد شدیدی دارم. خیلی ممنون، میل ندارم. اصرار چرا؟ نمی خورم آقا دست بردار! برج میلاد یا برج زهر مار! حالا برای هر کجا که می خواهد باشد. مثل اینکه گوشتان بدهکار نیست!؟ آقای محترم؛ گفتم که نمی خورم...! من کجا و میلاد کجا! از صدای به هم خوردن پنجره از خواب می پرم. تب و لرز کرده ام. تمام تنم عرق کرده. آه، حتمن باز درجه تبم بالا رفته. باز خواب نما شدم. چه خواب قیمتی و طلایی رنگی بود! «ماه، بالای سر تنهایی ست»، «و این منم، مردی تنها در آستانه فصلی سرد»... دوباره بی هوا فصل سرما شروع شده. هیچ دست نوازشگری نیست، «یاری اندر کس نمی بینم». «هوا بس ناجوانمردانه سرد است». دوباره فصل مریضی هاست و موسم درد هاست. برفی سنگین شروع به باریدن کرده انگار. حالا چه وقت باریدن است؟ مرداد کجا و دی کجا؟ خبری از سفید برفی نیست انگار. نکند این صدای زوزه، از پوزه گرگ است. از دور صدای بهمن می آید انگار. پژواک صدای تیر در گوش کوهستان پیچید. کم کم زمین به خود می لرزد انگار. مرداد شوخی اش گرفته. اگر بخوابی یخ می زنی! بلند شو، چند روز دیگر شهریور است انگار! حالا چه وقت مردن است...؟ آه... دوباره کابوس می دیدم انگار!!
آب مروارید گرفته چشمانم، بس که دیده آنچه را که نباید را. گلویم چرک کرده، از بس که روز و شب، بغض ها را بی هوا فرو خورده ام. درد، امانم را بریده. به سرفه افتاده ام دیگر. خس خس سینه ام اما از سرماخوردگی نیست. سرفه های آدم دلشکسته، صدای خرده شیشه می دهد. آنجا که دیگر هیچ خاک اندازی توان جمع کردن خرده شکسته ها را ندارد. شیشه ها در عین ظرافت و نازکی، مقاومند و مستحکم. و در عین سادگی و بی خط و خالی، روحی زلال دارند و شفاف. اما با این وجود، در برابر حرارت بالا ذوب نمی شوند. تا هر آنچه که می شود، استقامت می کنند و آنجا که سر رفت تحملشان، پودر می شوند و اثری هم از خرده ریزه هایشان باقی نمی ماند. شیشه ها هر چقدر هم که مات شوند و کدر شوند و زنگار ببندند، باطنشان اما به همان شفافیت و پاکی سابق است. در این دنیای مادی، در میان این همه ماده، شیشه ها بی پناه ترین ها هستند. که از فرط بی سلاحی و بی پناهی، حتی حریف بازی گوشی های کودکان نمی شوند. که به زخم ضربه سنگی هر چند کوچک، یا مشت های کودکانه مردی هر چند بزرگ، می شکنند و فرو می ریزند. و در این میان، شیشه ها تنها دلشان گرم و آرام به همین است که سند حقانیت و مظلومیتشان، زلالی شان است.
ایمان می گوید:
پاسخ دلباخته :
سلام خدا بر شما