از همان کودکی متنفر بودم از بوی سیگار و قلیان، نه اعتیاد شان حالی ام می شد نه روشنفکری شان. هیچوقت هم زیرسیگاری هیچکس را خالی نمی کردم. همیشه می گفتم: کیف کثیفش را خودشان می برند و دود کریهش را دیگران. هیچوقت هم آبم با سیگاری ها توی یک جو نمی رود. حالا از قهوه خانه برگشته اند، بوی گند قلیان، نفسم را بند می آورد. داخل اتاق می شوند و سلام می کنند. هنوز داخل نیامده، یکی از هم اتاقی ها می گوید: بچه ها الان چی می چسبه؟ دوستش دست می برد روی میز و بسته ای را می آورد پایین و با هیجان تمام می گوید: «آقا ورق بزنیم؟» همه شان به نشانه تأیید می نشینند. دلیل مشکی بودن پیراهن هایشان چیزی نیست جز: «مشکی رنگ عشقه...»، این را آهنگ بی مقدمه و غیر منتظره شان داشت برایم می گفت.
نشسته ام روی تخت و چشمانم دو دو می زنند. چند مصرع بیشتر نمانده تا غزلم را تمام کنم. پشت لپ تاپ، تکیه داده ام به دیوار و دستانم را روی کیبورد رها کرده ام. دلم حوالی کوچه پس کوچه ها پرسه می زند. سینه ام -از فرط بوی سیگار و قلیان- به نفس نفس افتاده. صدای غریبه ای به گوشم می رسد. «لیدی گاگا رو عشقه». باز انگار امشبی را قصد آهنگ کرده اند. صدای گوشی اش در بینهایت مستی است. آخر اکسپریا را چه به حیا. آن یکی ورق را بین دستانش بُرد می زند و بعد از اندکی بین چهار نفر تقسیم می کند. وقت کری خواندن است. کم کم شروع می کنند اعصاب همدیگر را خراب کردن. «چه بچسبد این بازی». «چه دستی بشود این دست». «چه وحشتناک ببریمتان ما». «چه مفتضحانه ببازید شما...». پنهانی از روی دست هم تقلب می کنند. آن دیگری سرش را می پرخواند و دزدکی به ورق های دست دوست سابق و رقیب اکنونش نگاهی می اندازد. وقتی از برگ هایشان مطمئن می شوند. یکی می گوید: «داداش حکم خشته!». بازی شروع می شود. دست اول را به هر نحوی که هست، می برند. دیگر از صدای لیدی گاگا خسته می شوند. نوبتی هم که باشد، نوبت سلنا گومز است. بخوان سلنا که دیگه وقتشه. این دست هم با تمام جار و جنجال هایش به سر می رسد و سر تقلب، دست بعدی را شروع نشده به هم می زنند. یکی ورق هایش را پرت می کند وسط اتاق و می گوید: «آقا قبول نیس!». چند تا لیچار بار هم می کنند. بقیه هم ورق هایشان را با ضرب می کوبند کف اتاق. آن یکی می رود و از روی تخت بالایی، تخته را می آورد پایین و می گذاردش کف اتاق. چسب را از روی زمین برمی دارد و می گوید: «همه رازی از چسب رازی؛ اما هیچی مثل تخته نمی چسبه!» همه دورش حلقه می زنند. «آقا بریم؟!» تاس می اندازند... ئه؛ قبول نیست! دوباره. از نو می اندازند و بازی شروع می شود. صدا صدا صدا...
صدای تاس است که بازی آنها را پیش می برد و بیت های شعر مرا، عقب. بر هیجانشان می افزاید و سر به سر اعصابم می گذارد. صدای سر خوردن تاس هایی که تخته را قلقلک می دهند و گاهی تا چند ثانیه روی تخته ریسه می روند و می چرخند و سر آخر، از فرط سرگیجه در گوشه ای بی حرکت، آرام می گیرند. «گندت بزنن با این تاسای گوشه گرد. بابا چار گوش میگرفتی دیگه...». «بذار یه رپ بذارم! داداش فقط تیک تاک. آقا آخرین رپ تیک تاک رو شنیدید؟ ببین، ینی آخرشه ها... - " مثه اونایی که قبلا دیدی نیست مشخصاتم. میکرو ، فون دستمه. مد از منه ، دزدن همه. نه نگرفتی که ، سینا ! رک برتره، کلا سره ، موفقه ، نه بچه قرتی. یه سور زدم به ا...یس ! ساعی ، دهنت سرویس. ایرادی تو کرکترت نیست. تیک تاکم تیک میزنن بام، متخصصه ژنتیکم گل میزنن بام، توپه توپم"...». فکرم پیش خزعبلاتی ست که حالا چند سالی می شود که شده خوراک فکر و ذکر و ذهن و عشق و مشق و هستی و مستی بچه های این دوره و زمان. دختر پسر هایی که با چه خزعبلاتی عاشق می شود و شبها برای خاطر قفس ها اشک تمساح می ریزند. مثل همان بچه یی که آفتاب و مهتاب ندیده اما، عشق را عصر دیروز، در خلوتگاه یک کوچه بن بست چشیده. و خدا برسد به داد فرداهای عاشقی. چه پدر و مادری تحویل جامعه فردا می دهند این نسل کفشصورتی و ابرو کمان امروزی. چه بچه هایی از دامن مادرهای گوشی بدست و در اس نوشتن زبر دست و از آهنگ فلان رپر مست، به معراج جامعه سقوط کنند فرداها. چه پدری بشود این پسر و چه مادری شود آن دختر. آخر ارزش آدم ها به دل بستگی هایشان است. از مارک نایک کتانی بگیر تا نوع موسیقی و الگوی زندگی و آرزوهای محال.
از یک طرف شعر می نویسم و از طرفی تماشایشان می کنم. قسم به عهد شاعری که این بیت ها برای شعر من غزل و این زهر های تلخ و گس برایم عسل نمی شوند. صدای کوبیده شدن مهره ها روی تخته، داد کاسه سرم را درآورده. سر درد عجیبی ست. یکی ازدیگری می پرسه فاطمیه کی شروع میشه؟ دوستش رو می کند به من و می پرسد: سید کی شروع میشه؟ از پریروز شروع شده، نه؟ پلک هایم را به نشانه آری، می بندم. رو می کند به دوستش و می گوید: سید میگه چند روزه شروع شده. دوستش قهقه می زند و قدری می خندد و بعد می گوید: ما که هر غلطی دلمون می خواست کردیم... بلافاصله گوشی اش زنگ می زند: «ببخشید عزیزکم، بیرون بارون بود، گوشیم خیس میشد. بعدشم فهمیدم شارژم تموم شد، دیگه نتونستم اس بدم... ... کاری نداری گلم؟ مواظب خودت باش. بابای». گوشی را می گذارد و مهره را که برمی دارد، صدای پیامک گوشی اش بلند می شود. مهره را می کوبد روی تخته. «یعنی کیه...؟ ئه، شماره بهاره ست...!». سرم را گذاشته ام روی بالش. ساعت را که نگاه می کنم، چهل و پنج دقیقه بامداد بیست و هفت اردیبهشت است. چشمانم بیش از این طاقت بیداری را ندارند. چشمم خود بخود بسته می شود، اما گوش هایم هنوز می شنوند. آهنگ را دوباره عوض می کنند: «داره یه صدایی میاد، همه در میرن... همه در میرن، درگیرن... گیر دادن به ما تفریحه... مخصوصن وقتی شب بشه...داره یه صدایی میاد، همه...». غزل را رها می کنم برای فردا. می روم سراغ وبلاگ. روی کامنت های تأیید نشده کلیک می کنم. اولی نوشته «واقعن متأسفم براتون. باید فکرشو می کردم که خیلی آدم مغروری هستید. خیلی خودتونو تحویل گرفتید!...». کامنت پایینی نوشته: «شما کتاب روی ماه خدا را ببوس رو خوندید!؟ بهتون توصیه می کنم بخونیدش». کامنت بعدی: «سید جان سلام، میشه یه مطلبی در رابطه با ابوالقاسم طالبی و فیلم قلاده های طلا بنویسی، فردا داره میاد دانشگاه قم». لحظه ای خوابم می برد. چند ثانیه نمی کشد که دوباره چشمانم باز می شود.
می روم سراغ کامنت بعدی: « سلام آقا سید، شما رو سید شهاب الدین(عکاس مسلمان) معرفی کرد. آقا ما یه امامزاده داریم تو اراک، جد آقاست. اما خیلی مظلومه. میشه یه مطلب خطاب به اهالی روستا بنویسی...». صدای افتادن تاس ها تمرکز نداشته ام را به هم می زند. چند باره پیام ها را می خوانم. دیگری نوشته «شما بسیجیا فکر می کنید فقط خودتون آدمید و بقیه حیوونن...؟!!چرا خودتونو تافته جدا بافته می دونید؟!! خوتون هر کاری دوس دارین می کنین اما چشم ندارید همون کار و دیگران انجام بدن!!!». دیگر رمقی بیش از این ندارم. سر دردم قدری شدید می شود. لپ تا را با دست کمی هل می دهم عقب. یادم می آید چند ساعت پیش، چند پیام آمد و نخواندم. گوشی ام را بر می دارم. «سلام سید جان، دارم با خانومم میرم حج، برگشتنی می خوایم مراسم عروسی و حج و با هم بگیریم. یه زحمتی دارم برات، یه متنی برای کارت میشه بنویسی که هم حج باشه و هم عاشقانه و هم عروسی...». نای خاموش کردن لپ تاپ را ندارم. دیگر چیزی نمی فهمم، جز صدای بر خورد تاس و تخته. صدای نیش. صدای مار پله. صدای تاسِِ جفت شیش! صدای گزیده شدن. صدای فیش فیش. - «راستی سید گفت فاطمیه چندمه...؟»
نظرات تأیید شده: (۰)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۰) واکنشها :
ارسال دلگویه ها:
بدیهی است که همه دیدگاههای شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاکها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوبهای اخلاقی ضروری است:
- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت میتوانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.
بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأیدهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.